ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
همسرگزینی
جی پی اس مخفی خودرو
درگاه پرداخت سپرده روشی 100%

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 20285
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

یه دفعه من رو چرخوند به طرف خودش . توی چشمام نگاه کرد . چند لحظه به من خیره مونده بود . یه دفعه دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوند . زل زده بود توی چشمام . منم همین طور . سرمو به طرف صورتش بلند کرده بودم . چون قدش از من ده پانزده سانت بلند تر بود. سرشو آورد نزدیکو نفهمیدم چی شد که یک دفعه آترین خیلی سریع منو از خودش جدا کرد و با وحشت از در اتاق رفتبیرون .
هنگ کرده بودم . حسابی جا خورده بودم . نمی دونستم قصدش از این کار ها چیه ؟! چرا می ترسه که به من نزدیک شه؟!
لباسمو که بهم آویزون بود رو در آوردم . یه لباس خونگی قرمز پوشیدمو گرفتمخوابیدم . انقدر خسته بودم که فرصت نکردم به کار های آترین فکر کنم .
***********
دو سه روز از اون شب می گذشت . رامتین و آترین با هم رفته بودن مهمونی یکی از دوستای رامتین . حوصله ام خیلی سر رفته بود . رفتم سر گوشیم که یه زنگ به سوگندبزنم بلکه با هم یه جایی رفتیم . رفتم سر کیفم و گوشیمو از توش کشیدم بیرون . خاموشبود . از شب عروسی به بعد توی کیفم مونده بود . شارژ تموم شده بود و خاموش بود .
روشنش کردم و یه زنگ به سوگند زدم .
ــ سلام سوگندی ! چطوری؟
ــ (سکوت)
ــ قهری با من سوگند ؟
سوگند بالاخره با صدای جیغ جیغوش شروع به حرف زدن کرد .
ــ خیلی بی معرفتی رها . خودت که نمی زنگی اون ماسماسکتم خاموش کردی . معلوم نیس با اون پسره چه کار داری می کنی که دیگه به من هم محل نمیزاری؟
ــ حرف دهنت رو بفهم . یعنی چی چیکار میکنم ؟
ــ باشه بابا باشه ترش نکن . چه خبر ؟
ــ هیچی بابا . خیلی حوصله ام سر رفته سوگند . دارم دق مرگ می شم . پاشو بیااینجا یکم با هم گپ بزنیم . میای ؟
ــ نه
ــ چرا ؟
ــ امشب خونه ی دوستم یه پارتی گرفتن . میایبریم؟
ــ راسش نمی دونم . چجوریاس حالا ؟
ــ مثل همون که خونه ی سهیل بود . میرقصیم و می خوریم همین .
ــ خیلی دلم می خواد بیام . اتفاقا رامتین و آترینم رفتن پارتی خونه ی دوسترامتین . احتمالا شب آترین مست بر می گرده .
ــ پس بپر کاراتو بکن یه ربع دیگه دم در خونتونم .
ــ اوکی . بای .
ــ بای
تند و تند یه شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم با یه تاپ ساده ی بنفش .یه کفشپاشنه ده سانتی مشکی پوشیدم . یه آرایش ساده کردم و موهامو اتو کشیدم و ریختم دورم . خیلی ساده بودم آرایش نکرده بودم خیلی . اما چشمام ...... خودم هم درکشون نمیکردم . کشش عمیقی داشت وقتی توش زل می زدی دیگه نمی تونستی چشم ازش برداری . انگارجادویی بودن .
بالاخره از چشام دل کندمو مانتومو پوشیدمو رفتم بیرون .
مامان ــ کجا میری ؟
ــ مهمونی . با سوگندم خیالتون راحت .
من و سوگند از بچه گی با هم دوست بودیم و خانواده هامون همو می شناختند . یهجوری سوگند مورد اعتماد مامان و بابا بود .
مامان ــ باشه . برو . مواظب خودت باش . به سلامت .
صدای زنگ در اومد . شالمو انداختم روی سرم ، کیفمو برداشتم و رفتم .
در پرادوی سوگندو باز کردم و پریدم بالا . برعکس ماشین من که یه بنز کوپه بود ، ماشین سوگند شاستی بود و بلند .
سوگند چلپ چلپ منو ماچ کردو بعد گفت :
ــ وایییییییییییییی رهایی چه قدر دلم برات تنگ شده بود .
ــ منم همین طور سوگند . سریع برو که دلم واسه این پارتی ها تنگ شده خیلی . پریشب که عروسی بود نه عین آدم رقصیدم نه تونستم یه ذره به قول بابام زهره ماریکوفت کنم .
ــ واااا چرا ؟ منو بگو گفتم الان چقدر خوش گذشته بهش .
ــ داستان داره .
ــ خوب تعریف کن داستانشو !
ــ ول کن . اصن یادم میاد سر درد می گیرم .
ــ من که ول کن نیستم . رسیدیم بپر پایین .
رفتم پایین . یه خونه ی بزرگ بود توی یه خیابون ...... . با سوگند وارد خونهشدیم . یه باغ خیلی بزرگ بود که وسطش یه خونه ی تریبلکس بود . خیلی قشنگ بود باغشحتی از خونه ی ما هم بزرگ تر بود .
یه ذره که رفتیم جلو یه پسره بدو بدو اومد و تا به ما رسید با سوگند سلامعلیک گرمی کرد و سوگند هم منو به اسم و فامیل معرفی کرد . پسره داشت با تعجب منونگاه می کرد .
سوگند ــ مانی حالت خوبه ؟ یه جوری نگاه میکنی .
مانی ــ آآآآره آره خوبم فقط ...... . نمیاید تو سامان منتظرتونه .
سوگند رو به من گفت :
ــ سامان میزبانه . این مانی هم پسر خالشه .
من رو به مانی ــ خوشبختم .
بعد آسه آسه رفتیم سمت اون خونه .
رفتیم توی خونه و با سامان آشنا شدم و سلام احوال پرسی کردم . بعد هم خواهرسامان مانتو و روسری هامونو گرفت و توی اتاق گذاشت .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : ℕazanin

آترین داشت از کافی شاپ میومد بیرون که گارسون جلوشو گرفت و ازش خواست که سلف من رو حساب کنه .
توی محوطه ی کاخ داشتم برای خودم قدم می زدم که سر و کلش پیدا شد .
من ــ بر خرمگس معرکه لعنت .
آترین ــ باشه . باشه . رها بهم می رسیم .
محل نزاشتم و یکم پیاده روی کردم و بعد دوباره پیاده برگشتم خونه .
*********
چند روزی از اون قضیه می گذشت . بی محلی من و نگاه های آترین ادامه داشت . نگاهاش اصلا هیز نبود . توی نگاهش غم داشت . انگار چشماش داشتن ازم خواهش می کردن که جلوش آفتابی نشم . انگار می خواستن یه چیزی رو بهم بفهمونن اما من متوجه نمی شدم . برق غم چشماش مثل خاله سمیرا بود . مثل این که همشون ازم خواهش می کردن .
از وقتی آترین اومده بود ماشیین منو تصاحب کرده بود و منم به رامتین غر می زدم و بالاخره قبول کرده بود که هر جا می خوام منو ببره . حتی وقتی با دوستام هم بیرون میرفتم این رو باید با خودم می بردم .
رامتین هم بدش نمی اومد . پسر خوش تیپ و خوشگلی بود . برای دختر ها زبون می ریخت و سر به سرشون می ذاشت . فقط خدا میدونه چند تا دوست دختر داره . خیلی شیطون بود . دوستای منم که همه ماشالله منتظر بودن یکی بهشون بگه سلام ، دیگه ولش نمی کنن .
***********
روز عروسیه دختر خالم بود . توی اتاقم بودم و داشتم کارامو میکردم . داشتم تند و تند آماده میشدم که برم آرایشگاه . یه لباس اسپرت پوشیدمو از اتاق زدم بیرون . روی نرده ها لیز خوردمو رفتم وسط حال. مثل همیشه با رامتین رفتم .
چهار پنج ساعت بعد کارام تموم شدو برگشتم .خونه خیلی وقت نداشتم . عجله ای دویدم سر کمد لباسم رو که یه پیراهن کوتاه مشکی دکلته بود رو برداشتم و پوشیدم . زیپ لباس پشتم بود هر کاری کردم نتونستم ببندمش . با خودم شروع به غرغر کردم .
ــ آخ حالا چکار کنم . ای بابا عجب مصیبتی .
مامان هنوز توی آرایشگاه بود قرار بود اونجا آماده شه و بریم دنبالش .
از سر ناچاری رامتینو صدا کردم .
ــ رامتین ........رامتین داداشی .......یه لحظه میشه بیای ؟
هیچ جوابی نشنیدم که یه دفع در باز شد . پشت به در وایساده بودم .
من ــ رامتین میشه این زیپ پشت لباسمو ببندی .
سریع موهامو که آرایشگاه یکم فرش کرده بود و لوله شده بود رو از پشتم ریختم روی شونم . آروم آروم زیپم بالا کشیده شد .
من هم برگشتم که یه دفعه نگاهم توی نگاه آترین گره خورد . جا خوردم . خیلی خجالت کشیدم . قلبم تند و تند توی سینه ام می کوبید . هنگ کرده بودم . داشتم مات مات به آترین نگاه می کردم به برقی که توی نگاهش بود . به اخم کمرنگ روی پیشونیش .
دلم می خواست ذهنش رو بخونم . می خواستم بدون که اونم همون حسی که من بهش دارمو داره؟ مخم داشت می پکید .
نمی دونم چه مدت بود که همینطور مات داشتم بهش نگاه می کردم . بالاخره آترین نگاهشو از من گرفت و به سمت در رفت . به در که رسید یه لحظه وایساد . مثل اینکه می خواست یه چیزی بگه . اما نه . دوباره راه افتاد و رفت . هنوز توی شوک بودم .
یواش یواش خودمو جمع و جور کردم . سریع آماده شدم و کفش های پاشنه داره جلو باز مشکی ام رو پوشیدم و یه کیف مجلسی کوچولو برداشتم .
هنوز بابا نیومده بود . از اتاقم در اومدم رفتم توی حال از آترین خبری نبود . می خواستم یکم قدم بزنم . رفتم توی حیاط پشت خونه . حیاط که نه تقریبا باغ بود . خیلی دوسش داشتم جای اروم و دنجی بود . هوا عالی بود . رفتم توی حیاط پشتی .
صدای یه نفر می اومد . اما واضح نبود نمی فهمیدم چی میگه . گفتم لابد رامتین داره با موبایلش حرف میزنه . آخه خیلی اوقات می اومد اینجا . آروم رفتم جلو که متوجه نشه .دیگه کامل متوجه می شدم چی میگه .
ــ خیلی خری خیلی . آخه چرا ؟ چرا یکاره پاشدی رفتی ....
ادامه ی حرفشو خورد . پای چپشو گذاشته بود به دیوار . سرشم تکیه داد به دیوار و یه پک محکم به سیگارش زد و دودش رو داد بیرون . دوباره شروع کرد به حرف زدن .
ــ چرا نمی تونی بفهمی که نباید بهش نزدیک شی . اون ...... اون با بقیه فرق داره . اما تو همونی هستی که.......
دوباره ادامه ی حرفشو خورد و یه پک دیگه به سیگارش زد. اصلا نمی فمیدم منظور حرفاش چیه ؟
ــ داری دیونه ام میکنی ! تو یکی داری عقل از سرم می پرونی . این چشمات . همین دوتا که باهاش به من زل زدی . همینا منو اسیر کرده .
چی داره با من حرف میزنه . رفتم جلو تر . رفتم لای درختا . رو به روش وایسادم .
من ــ تو ......تو داری چی میگی آترین ؟ حالت خوبه ؟
سیگارشو انداخت روی زمین و زیر پاهاش لهش کرد . چند تا نفس عمیق کشید و یه دفعه عین یه شیر پرید جلوم . عقب عقب رفتم . خوردم به دیوار . دستاشو گذاشت روی دیوار بقلم . تسلط کاملی روی من داشت . با چشمای سبز خوشگلش به من زل زد .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : ℕazanin

رامتین زیر لب با خودش زمزمه کرد :
ــ خدایا این چه بلاییه که داره سر ما نازل میشه ؟
در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و بلند بلند شروع به گریه کردم . در همون حال با خودم میگفتم : اون اصلا از تو خوشش نمیاد . اگه غیر از این بود که این کار هارو نمی کرد . ولی من ....من ......من آترینو دوست دارم . اما اون منو هیچی حساب نمیکنه . آخه چرا ؟؟؟
اونروز هر چی مامان اینا بهم اصرار کردن صبحانه و نهار نخوردم و گفتک اشتها ندارم . ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که رامتین اومد توی اتاقم .
رامتین ــ رها جونم چته تو امروز ؟
من ــ جوری نیستم .
رامتین ــ از چشمای سرخت کاملا مشخصه . تا نگی چته من ولت نمیکنم .
من ــ گفتم که خوبم حالا برو .
رامتین ــ خواهر کوچولوی خودمی . من که میدونم چته آخه . چرا نمی خوای با من حرف بزنی ؟ تو از آترین خوشت میاد نه ؟
یه دفعه حس کردم خون به صورتم دوید و صورتم سرخ شد .
رامتین ــ ای شیطون . حرفم نزنی صورتت و چشات همه چیزو به من میگن .
بعدم یه چشمک با مزه زد و از اتاق خارج شد .
اون شب به زور با یه عالمه فکر خوابم برد.دیگه حاضر نبودم حتی ریخت آترینو ببینم . پسره ی خود شیفته ی یالغوز . صبح که از خواب پاشدم دیگه حوصله ی توی اتاق موندنو نداشتم . نمی دونستم روی چیه من حساسه . می خواستم همه جوره امتحانش کنم ببینم چه جوری بیشتر عذاب میکشه . پس رفتم حمام یه دوش جانانه گرفتم . شلوار گرم کن تنگ نایکم که مشکی بودو پوشیدم . با یک بیکینی ورزشی صورتی جیغ و روش یه سویشرت مشکی از سر شلوارم . زیپ سویشرتم رو تا وسطای بیکینی ام باز گزاشتم . یقه ی بیکینی ام خیلی باز بود . یه رژ صورتی جیغ زدمو یه خط چشم توی چشمام کشیدم با ریمل . عالی شده بودم . موهامو اتو کرده دورم ریخته بودم . مانتومو برداشتم با روسری . به هوای این که می خواستم برم باشگاه .
از پله ها رفتم پایین .مانتو وشالمو انداختم روی مبل و رفتم توی آشپز خونه . بابا رفته بود سر کار و مامانم رفته بود خرید . رامتین و آترین سر میز صبحانه بودند . بی توجه به اترین به رامتین سلام کردم.
رامتین ــ او لالا ببین چه کرده . باشگاه تشریف می برین ؟
من ــ آره
رامتین ــ خانوم برسونمتون .
من ــ خودم میرم .
از وقتی وارد آشپز خونه شده بودم سنگینی نگاه آترینو روی خودم حس می کردم . همینطور که رامتین داشت سر به سر من میزاشت یه دفعه آترین شروع به سرفه کردن کرد و بعد رفت بیرون یه هوایی بخوره.
من ــ رامتین این چشه ؟ چرا تا من جلوش آفتابی میشم در میره ؟
رامتین خنده ی محسوسی کرد و شونه هاشو انداخت بالا .
نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته ! رامتین هم مشکوک بود. داشتم دیونه میشدم . همینطور که زیر لب غر غر می کردم از آشپز خونه اومدم بیرون . مانتومو پوشیدم شالمو انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون . تند و تند رفتم سمت پارکینگ . خبری از آترین نبود !
من ــ اصن به من چه هر گوری می خواد رفته باشه .
وارد پارکینگ شدم . هیچ خبری از ماشینم نبود .
من ــ آتریییییییییییییییییییییی یییییییین . می کشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت .
ولی سویچمو از کجا .........ای وای دیروز یادم رفته بود سویچمو از روی میز بردارم . دست از پا دراز تر با یه اخم گنده رفتم توی خونه .
رامتین ــ چی شد برگشتی ؟
من ــ پسره ی بی شعور ماشینمو برده .
رامتین زد زیر خنده .
من ــ هر هر هر . بده من اون سویچتو .
رامتین ــ نمی دم .
من ــ بده دیگه
رامتین ــ تو الان خیلی عصانی هستی . میزنی ماشینمو در به داغون می کنی . یه ماهه این عروسکو خریدم .
ماشین رامتین یه آودیه سیاه بود که تازه خریده بود . منم ماشینشو خیلی دوس داشتم . خلاصه با اون ماشین دخترای زیادی رو تور کرده بود .
من ــ باشه رامتین خان . تلافی میکنم .
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و دوباره از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت کاخ نیاوران . از بس این آترین حرسم داده بود نتونسته بودم صبحونه بخورم . تقریبا رسیده بودم به کاخ که یه دفعه ماشینمو کنار خیابون دیدم . هیچکس توش نبود .
من ــ پس اونم اینجاست .
خیلی خونسرد به راهم ادامه دادم و رفتم توی کاخ . یکم پیاده روی کردم و بعد رفتم توی کافی شاپش . خدا رو شکر زمان صبحانه اش هنوز تموم نشده بود . رفتم یه سری خرت و پرت از سلفش برداشتم رفتم سر یه میز نشستم .دولپی مشغول خوردن بودم . معمولا وقتی عصبی میشدم خیلی می خوردم . زیر لب با خودم گفتم :
ــ پسره ی یالغوز . فکر کرده کیه ؟ هی برای من کلاس بالا می زاره . ایشششششششششششششش.
ــ نخور انقدر ! ببخشید !
من ــ چیه ؟ تو که چشم دیدن منو نداری که !
آترین با اخم گفت :
ــ کی گفته ؟
منم با اخم ــ کارات !
آترین ــ مگه چی کار کردم .
من ــ هیچی !
بعد بلند شدمو از کافی شاپ رفتم بیرون آترین اومد دنبالم .
آترین ــ رها ......رها ......با تو ام وایسا .

 

 

ادامه چند روز دیگه

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ گفتم که نه . نمیام . همین الان هم بیا ... اکه حرفی داری همینجا بزن .
با لحنی ملتمسانه گفت :
آترین ــ رها ! ... خواهش میکنم ... یه چیزایی رو باید بدونی .
ــ خوب همینجا بیا بگو .
آترین ــ باشه نیا . من امشب نمی تونم بیام . شاید فردا بیام شایدم پس فردا شاید یه هفته ی دیگه ... نمیدونم ... شاید دیگه نتونم این حرف ها رو بهت بزنم ... اما مطمئنم که اگه بشنوی به نفعته .
من ــ نمی فهمم چی میگی ؟!
ــ بوق بوق بوق
گوشی رو قطع کرده بود . خیلی گیج شده بودم . دلواپس شده بودم . انگار توی دلم رخت چنگ میزدن ! این که تا همین الان خوب بود ... چرا یه دفعه اینطوری شد ؟
روی مبل نشستم و شروع به جویدن گوشه ی ناخنم کردم . چقدر این چند وقت به آترین فکر کرده بودم ... به دلیل این رفتار هاش ... به خودش ... به حرفایی که میخواست بهم بزنه ... یعنی چی میخواست بگه ؟
صدای رامتین منو از فکر کشید بیرون :
رامتین ــ بهش فکر نکن ! ... خودش خوب میشه .
سرمو به سمت رامتین چرخوندم و گفتم :
ــ تو میدونی چرا اینطوری میکنه نه ؟
رامتین ــ فکر کن میدونم . که چی ؟
این بار کاملا سمتش چرخیدم و گفتم :
ــ خوب بگو چشه ؟ ... چرا اینجوری میکنه ؟
رامتین ــ اگه بخواد خودش بهت میگه .
ملتمسانه گفتم :
ــ رامتین !
رامتین ــ تو این یه مورد من نمیتونم کاری بکنم ... همه اش به خود آترین مربوطه .
نفس عمیقی کشیدم و باز دوباره به فکر فرو رفتم ...
**********
ساعت یک نصفه شب بود و هنوز خبری از آترین نشده بود . رامتین که خیلی بیخیال روی مبل نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد . فقط من بودم که دلم داشت چنگ چنگ میشد و نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته . یعنی آترین کجا رفته ؟ ... روی تختم دراز کشیده بودم بلکه خوابم ببره . ولی نمیتونستم حتی یه لحظه پلک هام رو روی هم بذارم . خیلی آشفته بودم ... خیلی !
سرم رو لای پتو کرده بودم و سعی میکردم مغزم رو از افکارم خالی کنم که زنگ گوشیم به صدا در اومد . سراسیمه گوشی رو از میز کنار تختم برداشتم و سریع جواب دادم :
ــ الو آترین ؟
آترین ــ رها ؟
صداش برای یه لحظه تنمو به لرزه انداخت . چرا اینجوری بود ؟
ــ بله ؟
آترین ــ هنوزم روی حرفت وایسادی ؟ ... نمیخوای به حرفام گوش بدی ؟
ــ میای اینجا ؟
آترین ــ نه !
ــ پس ...
آترین ــ میام دنبالت .
ــ نصفه شب کجا باهات بیام ؟ ... خل شدی ؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت :
آترین ــ خداحافظ !
و بدون اینکه بذاره حرفی بزنم قطع کرد .
خیالم یکم از اینکه حالش خوب بود راحت شده بود .. اما لحن آشفته اش بدجوری ذهنم رو شغول کرده بود .
********
صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم . سریع از تخت بلند شدم و رفتم سراغ پنجره . ماشینم دم در بود .
پس آترین اومده . با عجله با همون بلیز و شلوار طوسی ام از پله ها پایین رفتم . آترین روی مبل نشسته بود و سرش رو توی دستش گرفته بود .
کنارش نشستم :
من ــ آترین !!
آترین ــ بیدار شدی ؟ متوجه نشدم .
من ــ چت شد دیشب؟
آترین ــ ولش کن .
من ــ پرسیدم چی شده ؟
آترین که معلوم بود حسابی ذهنش مشغوله با فریاد نسبتا بلندی گفت :
آترین ــ میگم ولش کن .
یه لحظه جا خوردم . شوکه شده بودم . خدایا این چش شده ؟ چرا وقتی چشمش به من میوفت اینطوری میکنه .
من ــ بده من سوییچمو
آترین سوییچ انداخت روی میز و بلند شد رفت سمت دستشویی . بغض کرده بودم . نمی تونستم این طور کم محلیه آترینو ببینم . دوست نداشتم سرم داد بکشه . نرم نرمک به طرف اتاقم می رفتم که بین راه بغضم سر باز کرد . بی صدا اشکام روی گونه هام ریخت . همین طور به توجه به راهم ادامه میدادم که صدای رامتین از پشت سر بلند شد :
ــ بیدار شدی ؟ آترین پیداش نشده ؟
تند تند اشکامو پاک کردم و با صدایی ک سعی می کردم نلرزه گفتم :
ــ چرا اومده
رامتین ــ کی ؟
با بی حوصلگی گفتم :
ــ چه میدونم .
رامتین اومد جلو و توی چشمام نگاه کرد
رامتین ــ رها گریه کردی
دوباره بغض کرده ام و با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفتم :
ــ نه دیشب دیر خوابیدم چشمام قرمز شده .
رامتین ــ به هر کسی دروغ بگی به من یکی نمی تونی دروغ بگی . چرا گریه کردی ؟
ترجیح دادم جوابش رو ندم . به خاطر همین وارد اتاق شدم و درو بستم .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

دستی به صورتم کشیدم . با حس کردن خیسی اشک روی صورتم جا خوردم . چرا باید واسه ی همچین چیزی گریه ام بگیره ؟ ... قبول داشتم که بخاطر رفتار رامتین و بابا خیلی لوس شده بودم اما نه در حدی که بخوام واسه ی موضوع به این مسخرگی گریه کنم .
اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به خودم گفتم :
ــ ای دختره ی خر ! ... اخه گریه واسه چیه ؟ ... یعنی انقدر ضعیفی ؟ ... نچ نچ نچ ... خاک تو سرت بچه که نیستی آخه !
مشغول کلنجار های درونیم بودم که با صدای در به خودم اومدم :
ــ کیه ؟
آترین ــ آترینم می تونم بیام تو ؟
با حرس گفتم :
ــ نه خیر !
آترین ــ باشه ! ... رسم مهمان نوازی شما رو هم فهمیدیم رها خانوم .
به ناچار گفتم :
ــ میام پایین !
آترین ــ بی خیال ! ... میخواستم باهات حرف یزنم الان دیگه پشیمون شدم .
سریع از جام بلند شدم و دویدم سمت در . با شتاب بازش کردم اما دیر شده بود ... آترین داشت از پله ها پایین میرفت .
ــ وایسا !
نچرخید سمتم و همونطور که وسط پله ها وایساده بود گفت :
آترین ــ بیخیال رها .
بعد هم سریع از پله ها پایین رفت و از دیدم خارج شد . دستی روی پیشونیم گذاشتم و باز دوباره توی اتاقم رفتم . ذهنم حسابی مشغول شده بود . چی بود که باید به من میگفت ولی پشیمون شد ؟
همونطور که فکر میکردم رفتم دستشویی صورتم رو شستم . بعد هم تحدید آرایش کردم و پایین رفتم . از وقتی قدم داخل حال گذاشتم متوجه نگاه سنگین آترین روی خودم شدم . ولی به روم نیاوردم و سنگین و رنگین با یه لبخند مضحک روی مبل نشستم . نگاه منتظرم رو توی چشمای زمردی اش انداختم . میخواستم بیاد و چیزی رو که میخواد ، بگه . اما نیومد که نیومد . شاید واقعا پشیمون شده بود .شایدم به نظرش خوب نمیومد که از کنار رامتین بلند بشه و بشینه پیش من .
زنگ ساعت پنج بار زد . آترین و رامتین با هم گرم گرفته بودند و می گفتن و می خندیدن . منم داشتم با مامانم و خاله سمیرا حرف میزدم. بابا و عمو سینا هم با هم در مورد اقتصاد و قیمت دلار و یورو و درهم صحبت میکرد . خاله سمیرا شروع کرد از امریکا گفتن . از خوبی هاش از قیمت گوشت و مرغ و ماهی و کلا یه عالمه این چیزا ... هر چند غربت و دلتنگی توی تک تک کلماتش موج میزد .
دیگه ساعت هفت و نیم شب بود که خاله سمیرا اینا عزم رفتن کردند . هنوز هم حواصم به آترین بود اما خوب اون انگار واقعا از گفتن حرفش پشیمون شده بود !
******
دو هفته مثل برق و باد تموم شد و من غیر از خونه ی خودمون دیگه آترین رو ندیدم . مامان اینا هر بار باهاشون بیرون رفته بودند اما من هر بار یه بهانه ای برای خودم درست میکردم که باهاشون نرم . قرار بود امشب خاله سمیرا اینا برگردن امریکا . مثل ده سال پیش ، ما رفته بودیم فرودگاه . خاله سمیرا گوله گوله اشک می ریخت و من رو بغل کرده بود . بعد از ده دقیقه ولم کرد و مامان رو گرفت تو بغلش .
آترین جلوی من وایساد دستمو بردم جلو که بهش دست بدم که منو کشید تو بغلش . تعجب کرده بودم . همونجور که منو بقل کرده بود سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشای سبزش . پوزخندی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با لکنت گفتم :
من ــ خب ... راستش ... من ...
آترین یه خنده ی خوشگل کردو دوباره منو چسبوند به خودش .
آترین ــ خیلی بد اخلاق شدی ها . وقتی دیدمت وحشت کردم .
دوباره اخم کردم . که گفت :
آترین ــ باشه باشه . من تسلیم . دیگه اخم نکن .
همون لحظه صدای نازک زنی از بلند گوی فرودگاه به گوشم رسید که میگفت :
بلند گوی فرودگاه ــ مسافران پرواز شماره ی325 هواپیمایی لوفتانزا به مقصد فرانکفورت به سالن ...... مراجعه فرمایید .
خودمو از بقل آترین کشیدم بیرون و با اکراه گفتم :
من ــ خب..... فکر کنم باید برید !
سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت :
آترین ــ آره متاسفانه !
دست راستمو آوردم بالا و با اکراه تکون کوچکی بهش دادم :
من ــ پس خداحافظ
همزمان لبخند مصنوعی ای هم روی لبم نقش بست . اما برعکس من که توی بهت رفتار آترین بودم و کارها و لحنم مصنوعی بود ،اون صادقانه گفت :
آترین ــ دلم خیلی برات تنگ میشه ! اینبار که نتونستم درست ببینمت !
بالاخره بعد از یه عالمه گریه و زاری رفتند و ما برگشتیم خونه . ولی واقعا متوجه دلیل رفتار متغیرش نمی شدم.
***
یکماه از رفتن آترین و خانواده اش میگذشت . خیلی دلتنگش شده بودم . توی این یک ماه حتی یه تلفن هم نزده بود . خوب چرا باید زنگ بزنه ؟ چه دلیلی داره ؟
همین طوری توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم شروع به لرزیدن کرد . برشداشتم و دکمه ی برقراری تماس رو زدم :
ــ الو ؟
ــ سلام رها خانوم
ــ شما ؟
ــ دستت درد نکنه واقعا ! به همین زودی منو یادت رفت ؟ ... بی معرفت !

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

با تردید گفتم :
ــ آترین ؟
آترین ــ اااا شناختی ؟! ... چه عجب !
با خوشحالی ای که نمیدونم از کجا اومده بود پرسیدم :
ــ چطوری ؟
آترین ــ عالیم !
ــ چرا به موبایلم زنگ زدی ؟
آترین ــ چون می خواستم با خودت حرف بزنم.
ابروهامو دادم بالا !! ... میخواست با من چی بگه ؟
ــ از اونجا خیلی گرون در میاد .
آترین ــ از کجا ؟ من ایرانم !!!
انقدر یهو تعجب کردم که با صدای تقریبا بلند گفتم :
من ــ چــــــی ؟ ایرانی ؟! چطور ؟ چرا ؟
یه لحظه ترسیدم . واسه همین سریع پرسیدم :
ــ ببینم ! نکنه اتفاقی افتاده ؟!
آترین ــ نه نگران نباش اتفاقی نیفتاده .
با تردید گفتم :
ــ پس چرا ...
حرفمو برید :
آترین ــ خب یه ماه آخر تعطیلی ها رو اومدم ایران .
ــ الان کجایی ؟
آترین ــ توی فرودگاه .
ــ خب بیا اینجا ! نه نه ! ... میام دنبالت .
آترین ــ خودم میام
با لحن لجباز گفتم :
ــ بیخود ! اومدم .
گوشی رو قطع کردم و تندی آماده شدم . یه مانتوی بلند و گشاد سبز پوشیدم با لگینز مشکی و کیف مشکی . سوییچ ماشینو برداشتم . روسریمو پیچیدم دور سرم و کفش های پاشنه دار سبزم رو پام کردم . تندی از مامان اینا خداحافظی کردم و دویدم سمت ماشینم . عینک آفتابیمو از توی کیفم کشیدم بیرون و کیفمو انداختم کردم روی صندلی کناری . ضبط رو روشن کردم . با سرعت 130 داشتم ویراژ می دادم . سه ربع بعد رسیدم دم فرودگاه ماشین رو با خواهش و التماس گذاشتم جای تاکسی ها و دویدم توی سالن . داشتم خیلی مستاصل این ور اون ور رو نگاه می کردم که یه دفعه یه نفر از پشت منو گرفت و گفت :
ــ اگه گفتی من کیم ؟
ــ آتریــــــــــــــن !!
آترین ــ بدو بریم سوار شیم که خیلی خسته ام .
ــ ای وای یه چیزی یادم رفت !
آترین ــ چی شد ؟
ــ هیچی . اول میریم یه جا نهار می خوریم بعد میریم خونه .
آترین ــ چرا ؟
ــ یادم رفت به مامان بگم تو اومدی .
آترین با خنده گفت :
ــ می ترسی گشنه بمونم .
من ــ آره خوب ... مامان رو که میشناسی ؟
خندید و گفت :
آترین ــ باشه بریم .
دوتایی سوار ماشینم شدیم و رفتیم . توی راه که بودیم خیلی دلم می خواست ازش دلیل کار اون شبش رو بپرسم . اما جلوی خودمو گرفتم و ساکت شدم .
جلوی یه رستوران خوب پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
با هم وارد رستوران شدیم . غذامونو با صحبت های معمولی مثل احوال پرسی و این چیزا خوردیم . به خونه که رسیدیم ، زنگ درو زدم .
مامان ــ کیه ؟
من ــ منم مامان !
مامان درو باز کرد . من جلوتر رفتم . آترین کنار در وایساده بود . طوری که از توی خونه دیده نمی شد.
مامان ــ خوش اومدی مادر .
من ــ یه سورپرایز دارم .
مامان ــ خیر باشه .
یه دفعه آترین اومد جلوی در وایساد و با نیشی باز گفت :
آترین ــ سلام خاله جون !
مامان ــ وای آترین جان !! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟؟
آترین ــ خاله جون من که همیشه مزاحم شما بودم و هستم .
مامان با دست به داخل اشاره کرد و گفت :
مامان ــ بفرمایید تو . راستی ! ... مامان اینا کجان ؟
آترین ــ خونمون . امریکان . من تنها اومدم .
مامان ــ آها پس رها به خاطر تو انقدر عجله داشت .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

خندیدم و و به سمت پله ها رفتم . رامتین هم سراسیمه رفت پایین . تا رسید به آترین بازوشو دور گردنش حلقه کرد و گفت :
رامتین ــ چطوری داداش ؟
آترین که با زور رامتین به سمت پایین دولّا شده بود گفت :
آترین ــ والا خوب بودم ... الان داری خفه ام میکنی !
دویدم سمت اتاقم . لباسامو عوض کردم و یک تاپ طوسی با شلوارک لی پوشیدم . موهای بلندم رو که تا پایین کمرم می رسید رو شونه کردم و ریختم دورم . یه دمپایی لژ دار سفید پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون . می خواستم از پله ها پایین برم که رامتین با اخم صدام کرد که برم تو اتاقش . وارد اتاقش شدم و گفتم :
ــ چیکار داری ؟
رامتین ــ رها برو لباست رو عوض کن .
من ــ چرا ؟
رامتین اومد موهامو ناز کرد و گفت :
ــ خواهری گلم برو لباست رو عوض کن . لا اقل شلوار بپوش با تی شرت .
من ــ نمیخوام ! ... مگه چشه ؟
رامتین یه دستش رو کرد لای موهاشو با حالت کلافه ای گفت :
ــ برو اذیت نکن !
من ــ آخه چرا ؟
رامتین که اعصابش داغون شده بود با داد گفت :
ــ همین که من میگم .
من که حسابی شوکه شده بودم . زبونم بند اومده بود و اصولا لوس بودم . رامتین هم معمولا از گل نازک تر بهم نمیگفت واسه همین از این دادش بغض توی گلوم نشست و اشک هام گوله گوله پایین ریخت . با نفرت به رامتین نگاه کردم و رومو برگردوندم . رفتم سمت در که دستمو از پشت کشید .
رامتین ــ رها جونم ! خواهر عزیزم ! الهی قربون این اشکات بشم که گوله گوله داره میریزه پایین . آخه عزیزم لباست خیلی بازه . خب آترینم ... درسته که از بچگی با هم بزرگ شدیم . اما ...
ادامه ی حرفشو خورد و منو کشید تو بقلش . منم اونجا بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم .
رامتین ــ آخه من با این آبجی کوچولو ی لوسم چکار کنم .
موهامو پریشون کرد و سربه سرم گذاشت . دستاشو اورد روی صورتمو اشکامو پاک کرد و گفت :
رامتین ــ من چطور تونستم اشک تو رو در بیارم .
منو به خودش فشار داد که یه دفعه صدای در اومد . از پشت در صدای آترین بلند شد :
ــ اجازه هست ؟
بلا فاصله بی رو در وایستی و بدون اینکه منتظر جواب باشه درو باز کرد و اومد تو . رامتین پشتش به در بود و منم توی آغوشش جا خشک کرده بودم . آترین با دیدن این صحنه کپ کرد و گفت :
ــ رامتین من میرم پایین بیا .
رامتین ــ باشه داداش برو الان میام .
دیگه صدایی از آترین نیومد پس رفته بود . رامتین روشو کرد طرف من و گفت :
رامتین ــ بدو برو لباست رو عوض کن .
بالاخره لباسامو به اصراره رامتین عوض کردمو رفتم پایین . آترین یه جور خاصی نگاهم می کرد . متوجه منظور اون نگاه نمی شدم . آخه چرا اینطوری نگاه میکنه ؟ چرا نگاهش نامطمئنه؟ چرا اکراه داره ؟
یه دفعه آترین از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت . خیلی مستاصل به نظر می اومد . دستپاچه بود . فقط می خواست سریع از خونه بزنه بیرون . رفت توی باغ و در رو پشت سرش محکم بست . من هاج و واج داشتم نگاه می کردم . رامتین دوید پشت سر آترین و رفت توی باغ .
نمی دونستم چه اتفاقی داشت می افتاد . چرا آترین یه دفعه بی خبر و تنها برگشته بود ایران ؟
اخلاقش چرا انقدر متغیر بود ؟ منظور حرف های نا تمام رامتین چی بود ؟ چرا نگاهای اترین یه طور خاص بود ؟ یهو چش شد ؟
یه دفعه رامتین با عجله اومد و سوییچ ماشین منو خواست که بهش دادم .
ــ رامتین چرا سوییچ من ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
رامتین ــ نمی دونم . خودمم دارم شاخ در می آرم از کار های این پسر !!
ــ رامتین وایسا منم میام .
رامتین ــ من جایی نمیرم . الان میام .
دوید بیرون و یه دقیقه بعد برگشت .
ــ چی شده ؟
رامتین ــ من نمی دونم این پسره چش شده .
ــ یعنی چی ؟
رامتین دستی لا به لای موهاش برد و با عصبانیت گفت :
رامتین ــ نمی دونم ! نمی دونم !
بعد هم زیر لب و آروم گفت :
رامتین ــ خدا بخیر کنه امشب رو !
مامان که شوکه شده بود و حرف نمی زد . منم سردرگم بودم . هنگ کرده بودم . دویدم سمت گوشی ام شماره ای که امروز باهاش زنگ زده بود رو گرفتم . بعد از هفت هشت تا بوق داشتم نا امید می شدم که برداشت .
آترین ــ چرا زنگ زدی ؟
من ــ آترین چت شده ؟ چرا اینجوری می کنی ؟
آترین ــ آماده باش میام دنبالت .
من ــ نمیام !
آترین ــ خواهش می کنم رها . باید باهات حرف بزنم .
یعنی همون حرف هایی که اون روز نگفته بود رو میخواست بگه ؟ ... اما چه دلیلی داره که بخوام باهاش برم ؟ ... چرا همینجا بهم نگفت ؟

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

با یاد آوری اینکه امروز خاله سمیرا اینا میان خونمون لبخندی زدم و از جام بلند شدم . با اینکه امروز زود تر از همیشه بیدار شده بودم اما سرحال تر بودم . خیلی سرحال تر ! ... انگار یه نیروی خاصی توی وجودم بود که سرحالم میکرد .
سمت آیینه رفتم و نگاهی به صورتم انداختم . چشمهای مشکیم که به قول سوگند سگ داشت و رامتین می گفت عین خودت وحشیه ، توی صورتم خود نمایی میکرد .
از اتاق خارج شدم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم . هنوز همه خواب بودن . چه سحر خیز شده بودم من !
به آشپزخونه رفتم و کتری رو گذاشتم تا جوش بیاد . بعد هم میز صبحانه رو حاضر کردم و منتظر نشستم تا بقیه بیدار بشن . پنج دقیقه ی بعد مامان بیدار شد . با دیدن من که توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم تعجب کرد و گفت :
مامان ــ تو کی بیدار شدی ؟
ــ یه ربع پیش !
مامان ــ چه سحر خیز ... صبحانه رو آماده کردی ؟
خندیدم و همینطور که به میز اشاره میکردم گفتم :
ــ بـــــله ! ... چقدر کدبانو ام من !
مامان که هنوز تو حیرت به من نگاه میکرد گفت :
مامان ــ ایشالله !
کم کم بابا و رامتین هم باید بلند میشدن . حوصله ام سر رفته بود به خاطر همین رفتم سراغ رامتین . در اتاقشو آروم باز کردم . رامتین انقدر خوشگل خوابیده بود که آدم دلش نمیومد اذیتش کنه . اما خوب در این موارد من آدم نبودم !
با شیطنت چند قدم عقب رفتم . بعد دویدم و پریدم کنارش که با ترس از خواب پرید . منم ازخدا خواسته شروع به خندیدن کردم .
رامتین ــ کوفت ! ... دیوانه شدی ؟
باز دوباره روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش گذاشت . همینطور که میخندیدم خوابیدم روی بازوش و گفتم :
ــ تقصیر خودته ... میخواستی زودتر بلند شی !
رامتین خمیازه ای کشید و گفت :
رامتین ــ تلافی میکنم آبجی کوچیکه ! ... حالا ساعت چنده ؟
رامتین هم عین من توی اتاقش ساعت نداشت به خاطر همین موبایلشو از روی میز کنار تختش برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم .
ــ اوه چقدر اس ام اس داری !!!
گوشیشو از دستم کشید بیرون و گفت :
رامتین ــ این فضولی ها به تو نرسیده ... ساعت نهه تازه ؟ ... چه سحر خیز شدی ؟
ــ بله دیگه ! ... پاشو حالا !
منو انداخت اونطرف واز روی تخت بلند شد . منم گوشیشو برداشتم .دلم میخواست یکم فضولی کنم توش اما هر کاری کردم نتونستم رمزشو بفهمم . پس ولش کردم و از اتاق خارج شدم . طبق عادت همیشگیم از نرده ها سر خوردم و وارد حال شدم . مامان با دیدنم گفت :
مامان ــ بچمو بیدار کردی ؟
من هم خیلی خونسرد روی صندلی کنار بابا نشستم و گفتم :
ــ اوهوم
بابا گونمو بوسید و گفت :
بابا ــ چقدر زود بیدار شدی امروز ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
ــ نمیدونم !
شروع به هم زدن چایی ام کردم که رامتین هم با یه سلام بلند اعلام حضور کرد و کنار مامان رو به روی من نشست .
بعد از خوردن صبحانه من توی آشپزخونه مشغول کمک به مامان شدم . بابا هم رفت میوه و شیرینی و این جور چیز ها رو بخره . رامتین هم بیکار روی مبل نشسته بود داشت تلوزیون نگاه میکرد . من که دیدم رامتین زیادی با بیکاریش داره میره روی مخم ، یه دستمال مخصوص گردگیری برداشتم و رفتم طرفش . دستمالو انداختم رو سرش ، شیشه پاک کن رو هم دادم دستش و گفتم :
ــ گردگیری نطلبیده مراده ... بدو بدو بیکار نباش !
رامتین پوفی کرد و گفت :
رامتین ــ رها امروز خیلی اذیت میکنیا !
دستمو به کمرم زدم و جیغ جیغ کنان گفتم :
ــ مگه من و مامان کوزتیم ؟ ... مگه تو پسر شاهی ؟ ... خوب پاشو دیگه ... خجالت نمیکشی تو ؟
از جاش بلند شد و گفت :
ــ باشه باشه ... تو غر نزن !
ساعت یک بود که رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم . چون که کار کرده بودم احساس میکردم عرق کردم . برای همین موهامو با کلیپس بستم و بعد از سر کردن یه کلاه پلاستیکی رفتم زیر دوش . سریع یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون . در کمدمو باز کردم و وایساد جلوش . چی باید میپوشیدم ؟
شلوار جینم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدمش . یه تاپ قرمز رنگ ساده پوشیدم با یک رویی کوتاه آستین سه ربع . سرویس مرواریدمو انداختم و رژ پر رنگ قرمز زدم . چشمام رو هم با ریمل و خط چشم جذاب تر کردم . یک جفت کفش قرمز زنگ پاشنه هفت سانتی هم پوشیدم . قدم بلند بود اما کفش پاشنه دار خیلی دوست داشتم . موهامو اتو کشیدم و روش رو کلیپس زدم . هیکل تراشیده ام توی این لباس عالی شده بود . عطر خوش بویی که رامتین پارسال برای تولدم خریده بود رو زدم . دوباره توی آینه خودمو دیدم .
من ــ محشر شدی رها !

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

برای خودم چشمکی زدم و از پله ها پایین رفتم.
ساعت نزدیک دو بود که زنگ خونه رو زدن . نمیدونم چرا ، اما دل تو دلم نبود که ببینم آترین چه جوری شده . راستش آخرین چیزی که من از آترین یادمه اون روز توی فرودگاه بود . یه پسر 13 ساله با شلوارک لی و یه تی شرت تابستونی قرمزرنگ .من و رامتین دو تایی پریدیم سمت آیفون . رامتین زودتر از من رسید .
رامتین ــ آ آ !! من باز می کنم .
رامتین ــ بله ؟! ... بفرمایید !
سمت در رفتم و بازش کردم . خاله سمیرا اومد جلو و بقلم کرد . با لحنی که دلتنگی و دوری توش موج میزد گفت :
خاله سمیرا ــ رها جون خییییلی بزرگ شدی . ماشالله خانومی شدی برای خودت . نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده .
اشک داخل چشمام حلقه زده بود اما داشتم کنترلشون می کردم که نریزن .
من ــ دلم خیلی براتون تنگ شده بود .
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت :
خاله سمیرا ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود ... وقتی اومدم تو تصور میکردم که همون رها کوچولو با یه پیراهن صورتی رو ببینم ... اما خیلی تغییر کردی !
منو از خودش جدا کرد و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت .
خاله سمیرا ــ کی باورش میشه تو همون رها کوچولویی ؟ ... ببین سینا !
قسمت آخر حرفش را رو به عمو سینا زد که اون هم با سر تایید کرد و گفت :
عمو سینا ــ ماشالله برای خودش خانومی شده .
عمو سینا هم منو بقل کرد . مثل همیشه خیلی سنگین و مغرور بود اما اینبار چشماش برق می زد . برق غم و نگرانی . توی آغوش پدرانه ی عمو سینا جا گرفتم . بعد از این که عمو سینا رفت آترین رو دیدم که یه گل خیلی قشنگ دستشه . با تعجب داشتم نگاش می کردم . یعنی این آترینه ؟! وای چقدر عوض شده ! درست شده عین باباش سنگین و با وقار و مغرور .
قد بلند بود و هیکل ورزیده ای داشت . یه شلوار جین تنگ پوشیده بود با بلیز جذب که عضلاتش رو خیلی قشنگ نشون می داد . یقه ی بلیزش رو تا نزدیکیه شکمش باز گذاشته بود که هیکل برنزه شده اش رو به نمایش گذاشته بود . وای اگه الان سوگند اینجا بود حتما به فکر تور کردنش می افتاد . چشمای سبزش وسط صورتش چقدر قشنگ میدرخشید . وای یعنی این همون آترین ده سال پیشه ؟ ... چه قدر تغییر کرده ؟
دم در وایساده بودم که رامتین اومد جلو و پرید بغل آترین . هر دوشون مردونه اما با کولباری از دلتنگی هم دیگه در آغوش گرفته بودن . از شونه های لرزونشون میشد فهمید که دارن گریه میکنن .
بعد از گریه زاری های رامتین و آترین ، آترین با من خیلی خشک دست داد و گل رو دستم داد.
من ــ آترین خیلی عوض شدی !! اصلا نشناختمت !

آترین ــ شما هم همین طور .
یه لحظه هنگ کردم ! چی ؟! ... گفت شما ؟ یعنی انقدر از من دور شده که اینطوری باهام حرف میزنه ؟ دلم از دستش گرفت . نامرد ... درسته ده سال گذشته اما اون ده سال قبلش چی ؟ ... فوتشد رفت هوا ؟ ... انقدر راحت ما شدیم غریبه ؟
همینطور که زیر لب بهش بد و بیراه میگفتم پاهامو به زمین کوبیدم و رفتم سمت آشپزخونه .خیلی از دستش عصبانی شده بودم . لا اقل یکم دوستانه تر که میتونست رفتار کنه . منو بگو که فکر می کردم آقا الان چقدر با من صمیمی رفتار میکنه . حالا چند سال خارج زندگی کرده باید انقدر خودشو بگیره ؟! انگار از دماغ فیل افتاده ! فکر کرده کی هست ؟
کارد میزدی خونم در نمیود . یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار . کم کم میز رو چیدم و همگی دور میز نشستیم . من بقل خاله سمیرا و رو به روی آترین نشسته بودم و مامان کنارم نشسته بود . خاله سمیرا مشغول تعریف کردن از تغیرات من و رامتین شد . من هم که کلا توی باغ نبودم سرمو زیر انداخته بودم و داشتم با غذام بازی بازی میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . چشم هام رو یکم بالا اوردم که آترین سریع نگاهش رو از من گرفت . از نوع نگاهش متعجب شده بودم . یه طوری بود ... انگار داشت با نگاهش ازم یه چیزی میخواست که من نمیفهمیدم چیه .
حتی یه لقمه غذا هم درست از گلوم پایین نرفت . فکر آترین از سرم خارج نمیشد . چه دلیلی داشت که با همه انقدر خودمونی باشه و با من اینطوری خشک و رسمس رفتار کنه ؟
بالاخره اون نهار عذاب آور تموم شد و همه کمک کردند که میز رو جمع کنیم . بعد از جمع شن کامل غذا ها و بشقاب های خالی ، چند تا چایی خوشگل ریختم و روی میز گذاشتم . روی یه مبل تک نفره نشستم و یه پامو انداختم روی اون یکی . اخم کردم و زل زدم به آترین . میخواستم حرصش رو در بیارم . چشم ازش بر نمی داشتم . روشو گردوند به طرفم که اخم غلیظی به پیشونیم نشوندم و با غیظ سرمو گردوندم به یه طرف دیگه . یه دفعه یه چیزی رو پشت سرم حس کردم که داشت میومد جلو . رامتین بود در گوشم آروم گفت :
رامتین ــ رها چته ؟ ... چرا اینجوری میکنی ؟
ــ مگه چیکار میکنم ؟
رامتین ــ نمیدونم...... یه جوری نگاه میکنی ! ... اخم می کنی!
چشمامو تنگ کردم و با تعجب پرسیدم :
من ــ یعنی خودت نفهمیدی چرا ؟
ابروهاشو داد بالا و در جواب من گفت :
رامتین ــ باید می فهمیدم ؟
ــ تو واقعا متوجه رفتار خشک آترین نشدی؟ از وقتی اومده فقط یه جمله جواب منو داده اونم چه جوری ؟
ادایش رو خیلی مسخره در آوردم و گفتم :
ــ گفته شما هم همین طور . وقتی اومد با اکراه با من دست داد . اصن فکر نمی کردم . اه ... انگار از دماغ فیل افتاده ! ... پسره ی منگول ! ... خسته شدم رامتین ... حوصله ام سر رفت ... میرم تو اتاق .
رامتین ــ زشته آخه . چند دقیقه ی دیگه بشین حالا !
من ــ نمی خوام ... من دیگه اینجا نمی شینم .
منتظر جوابش نشدم و سریع رفتم سمت پله ها . وارد اتاق شدم و خودمو با حرص روی تخت انداختم . اعصابم داغون شده بود ... تحمل بی توجهی رو نداشتم ... اونم از طرف آترین ... آخه مگه چیکار کرده بودم که انقدر باید باهام سرد رفتار کنه ؟ میدونستم واسه ی ده سال نبودش غریبی نمیکنه چون با رامتین گرم بود . شاید کم تر از گذشته . اما نه در اون حدی که با من سرده .

 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : ℕazanin

بازوی آترینو توی دستم گرفته بودم و گوله گوله اشک میریختم . خاله سمیرا جلوم نشست واشکام رو پاک کرد . موهامو ناز کرد . پیشونیمو بوسید و گفت :
ــ خاله نگران نباش زود بر می گردیم
سرمو تکون دادم و خزیدم توی بغل خاله سمیرا . داشتم هق هق می کردم که آترین دستمو گرفت و گفت :
آترین ــ رها گریه نکن دیگه!
نگاه اشکیمو به چشمای سبز قشنگش انداختم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم :
ــ آترین نرو !
به جای آترین خاله سمیرا جواب داد :
خاله سمیرا ــ نمیشه خاله جون ... برای کار عمو باید بریم ... قول میدیم زود برگردیم .
من زود باور هم فکر کردم خاله سمیرا راست میگه و قراره زود برگردند .
اشک تمام صورتمو خیس کرده بود . همون موقع آترین بغلم کردم و شروع به گریه کرد . کمی آروم شده بودیم که از بلندگوی فرودگاه شماره ی پروازشون رو گفتند و اونها از ما خداحافظی کردند و رفتند .
ما هم برگشتیم خونه . هم من و هم رامتین اون روز خیلی دمغ بودیم . هردوتامون رفتیم توی اتاقامون . رامتین همیشه خیلی مغرور بود و جلوی بقیه گریه نمی کرد اما من نه ... من خیلی حساس بودم و عاطفی بودم .
با یاد اون روزا کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم . چه خوابی انگار نه انگار که دو ساعته از خواب بیدار شده بودم . یه دفعه با صدای ویبره ی گوشیم از خواب پریدم . با سستی گوشی رو برداشتم و بی حوصله نگاهی به صفحه اش انداختم . باز دوباره این سوگند بود که جفت پا پریده بود وسط این خواب بیچاره ی من . با لحنی بد اخلاق و طلبکار جوابشو دادم :
من ــ چته ؟
صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید :
سوگند ــ چیه ؟ ارث باباتو میخوای ؟ ... سلامت رو هم که خوردی !
من ــ درد و سلام ! ... چی میخوای ؟
سوگند ــ بی شعوری دیگه کاری نمیشه کرد
من ــ چیکار داری سوگند ؟ خواب بودم بیدارم کردی
سوگند ــ الهی بگردم .نیس که کم خوابی داری!! من کی بهت زنگ بزنم خوب ؟ صبح خوابی . ظهر خوابی . دم غروب زنگ میزنم میگی خواب بودم . خواب زمستونی هم میکردی تموم می شد بالاخره . این خواب وامونده ی تو تمومی نداره شکر خدا !!
من ــ چیه حسودیت میشه ؟! حســـــــــــــــود !!!
سوگند ــ برنامه ی فردا رو که پایه ای ؟
من ــ چی ؟ کدوم برنامه ؟!
سوگند ــ مطمئنی خواب بودی؟ فکر کنم یه چیزی تو این ملاجت خورده که حافظه ات رو هم از دست دادی !!! دو ماهه ما می خوایم چی کار کنیم ؟!
دستی روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
من ــ آهان کوهو میگی ؟!
سوگند ــ اره دیگه کشتی خودتو !
خیلی ریلکس گفتم :
من ــ من نمیام
سوگند ــ مرض !!!!! نمیام ینی چی ؟
من ــ یعنی نمیام
سوگند ــ لوس نکن خودتو ! چرا نمیای؟
سعی کردم لحنم قانع کننده باشه :
من ــ مهمون داریم سوگند !
سوگند ــ گور بابای مهمون ول کن بیا بریم کوه
من ــ نمیشه
سوگند ــ حالا کی هست این مهمونتون؟ نکنه یکی میخواد برت داره ببره از دستت راحت شیم ؟
من ــ پس از شما ! ... گور بابای شوهر ! ... خاله سمیرا و عمو سینا و پسرش میان !
سوگند ــ نمیشناسم !! ... راستی گفتی پسر داره ؟ ... همون دیگه میخوان برت دارن ببرن !
ــ نمیری سوگند !
سوگند ــ حالا میگی این خاله چی و عمو چی کی هستن ؟
همه چیزو براش تعریف کردم و تلفن و قطع کردم . حدود یک ساعت با سوگند حرف زده بودم .
از تخت بلند شدمو دوباره حولهمو دست گرفتم و رفتم سمت حمام . خدا رو شکر از رامتین خبری نبود .
رفتم توی حمام . وان رو آب کردمو دراز کشیدم توش . کف دور و برم رو گرفته بود . موهامو بالای سرم جمع کرده بودم . بعد از نیم ساعت از وان و کف دل کندم و شروع به شستن خودم کردم .
یه ربع بعد حوله پوشیده از حموم بیرون رفتم . بعد از این که ده دقیقه توی حال ویراژ دادم توی اتاقم رفتم و یه بلیز و شلوار طوسی پوشیدم که عکس یه خرس پشمالوی سفید داشت . پریدم روی تختم و هندز فری های آیپادم روگزاشتم تو گوشم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم .

************
غلتی زدم و چشمام رو باز کردم . برای اولین بار توی تابستان امسال با صدای مامان بیدار نشدم ... چه جالب !
ساعت که توی اتاقم نداشتم . به خاطر همین گوشیم رو از روی میز کنار تختم برداشتم و نگاه به ساعتش انداختم ... چی !؟ ... ساعت تازه یه ربع به نهه ؟