ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : ℕazanin
سگ های داغ

رفتن به آمریکا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور , اما دست کم خیال مان راحت بود که پدر به زبان انگلیسی مسلط است.او سال ها با تعریف خاطرات دوران تحصیلش در آمریکا ما را سرگرم کرده بود و خیال می کردیم آمریکا خانه ی دوم اوست.من و مادر تصمیم داشتیم از کنار او جم نخوریم تا آمریکای شگفت انگیز را _ که مثل کف دست می شناخت _ نشان مان بدهد.منتظر بودیم نه تنها زبان , بلکه فرهنگ آمریکا را برای ما ترجمه کند و رابطی باشد میان ما و آن سرزمین بیگانه.
به آمریکا که رسیدیم , احتمال دادیم پدر زندگی خودش در آمریکا را با زندگی یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود . از نگاه متعجب صندوقداران مغازه ها , کارکنان پمپ بنزین و گارسون ها می شد حدس زد که پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می کرد که هنوز میان باقی آمریکایی ها رایج نشده . در جستجوی water closet (اصطلاهی قدیمی برای توالت ) توی یک فروشگاه بزرگ معمولا به دستگاه آب سرد کن یا بخش مبلمان منزل می رسیدیم.کاری نداشت که از پدر بخواهیم معنی Tater tots یا Sloppy joe را از گارسون بپرسد , اما ترجمه ی او مشکوک به نظر می رسید. گارسون ها چند دقیقه در پاسخ به سوال پدر حرف می زدند , وحرف های شان برای ما اینطور ترجمه می شد : (( می گوید من هم نمی دانم.)) به لطف ترجمه های پدر , خودمان را از سگ داغ ( Hot Dog ) ماهی گربه ای ( Catfish ) و توله سگ ساکت ( Hush puppy ) دور نگه داشتیم , و هیچ مقداری از خاویار نمی توانست قانع مان کند که به کیک گل (Mud pie) لب بزنیم.
تعجب می کردیم پدر چطور بعد از مدت ها تحصیل در آمریکا , این همه سوءتفاهم زبانی با مردم آنجا داشت. به زودی فهمیدیم که دوران دانشگاهش عمدتا توی کتاب خانه گذشته , و در آنجا از هر تماسی با آمریکایی ها به جز استادان مهندسی اش پرهیز کرده بود.تا وقتی مکالمه محدود بود به بردارها , کشش سطحی مایعات و مکانیک سیالات , او به مهارت مایکل جکسون با کلمات می رقصید. اما یک قدم دورتر از دنیای درخشان مهندسی نفت , زبانش پیچ می خورد.
تنها شخص دیگری که توی دانشگاه با او ارتباط داشت هم اتاقی اش بود , یک پاکستانی که تمام روز مشغول تهیه ی خوراک کاری بود.چون هیچ کدام انگلیسی بلد نبودند و هر دو به کاری علاقه داشتند خیلی عالی با هم کنار آمده بودند.کسی که آن ها را با هم جور کرده بود لابد امیدوار بود که یا انگلیسی یاد می گیرند و یا زبان ارتباطی خاصی بین خودشان اختراع می کنند , که البته هیچ کدام اتفاق نیفتاد.
ضعف پدر در مکالمه ی انگلیسی فقط با تلاشش برای انکار آن قابل قیاس بود.سعی همیشگی او برای باز کردن سر صحبت با آمرکایی ها اوایل قابل احترام و ماجراجویانه به نظر می رسید , ولی بعد عصبی کننده بود.با لهجه ی غلیظ فارسی و لغات کتاب های درسی قبل از جنگ جهانی دوم در انگلستان , او به یک زبان من درآوردی صحبت می کرد.
اینکه هیچ کس حرف هایش را نمی فهمید غرورش را جریحه دار می کرد.بنابراین سعی می کرد ضعف گفتارش را با مطالعه جبران کند.او تنها کسی بود که هر ورقه ای را قبل از امضا به دقت می خواند.خرید یک ماشین لباسشویی از فروشگاه سیرز برای یک آمریکایی معمولی ممکن بود سی دقیقه طول بکشد , اما تا پدر متن ضمانت نامه , شرایط قرار داد , و اطلاعات اوراق اعتباری را بخواند , ساعت کار فروشگاه تمام شده بود و مامور نظافت از ما می خواست کنار برویم تا کف آنجا را تمیز کند.
روش مادر برای یادگیری زبان انگلیسی عبارت بود از دیدن مسابقه های تبلیغاتی تلویزیون . علاقه ی او به برنامه های (( بیا معامله کنیم )) و (( قیمت مناسب )) در قابلیت تازه اش برای از بر بودن اطلاعات به دردنخور آشکار بود.بعد از چند ماه تماشای تلویزیون , می توانست به درستی بگوید یک دستگاه قهوه ساز چند می ارزد. می دانست چند بسته ماکارونی , استیک یا واکس ماشین می شود خرید بدون اینکه حتی یک پنی بیش از 20 دلار خرج شود.در حین قدم زدن در میان قفسه های فروشگاه , از دیدن شخصیت های تلویزیونی مورد علاقه اش ذوق زده می شد. (( ا , چای لیپتون !)) , ((سوپ گوجه ی کمپبل )) , (( غذاهای یخ زده ی مغذی بتی کراکر! )).هر روز , برنده ها و بازنده های (( بیا معامله کنیم )) را به ما گزارش می داد : (( مرده داشت قایق را برنده می شد , اما زنش پرده ی شماره ی دو را انتخاب کرد و یک مجسمه ی مرغ دو متری گیرشان آمد.)) جوایز بد این مسابقه بهتر از جوایز خوبش به نظر می رسید.کی یک صندلی راحتی را به یک تختخواب بزرگ ننویی بزرگسال همراه با صندلی پایه بلند ترجیح می داد ؟
مادر به زودی متوجه شد راحت ترین راه برای صحبت کردن با آمریکایی ها این است که از من به عنوان مترجم استفاده کند.برادم فرشید , برنامه اش را با فوتبال , کشتی و کاراته پر کرده بود و گرفتار تر از آن بود که این افتخار ناخوشایند نصیبش شود.در سنی که اغلب پدر و مادرها بچه را برای مستقل شدن آماده می کنند , مادر مثل جان شیرین به من چسبیده بود. باید همراهش می رفتم به بقالی , آرایشگاه , دکتر و هر جای دیگری که یک بچه تمایلی به رفتن ندارد.پاداش من تحسین هایی بود که از آمریکایی ها می شنیدم.بچه ی هفت ساله ای که انگلیسی را به فارسی و بالعکس ترجمه می کرد روی همه تاثیر خوبی می گذاشت.تعریف ها بی دریغ نثارم می شد : (( تو خیلی باهوشی , شاید هم نابغه باشی. )) در پاسخ به آنها اطمینان می دادم اگر خودشان هم به کشور دیگری مهاجرت کنند , زبان آنجا را یاد می گیرند. ( ترجیح می دادم بگویم که کاش در آن وقت به جای ترجمه ی خواص مرطوب کننده های صورت , توی خانه بودم و کارتون می دیدم.) مادر البته تفسیر خودش را از این تحسین ها داشت : (( این آمریکایی ها از همه چیز تعجب می کنند.))
همیشه مادر را تشویق می کردم که انگلیسی یاد بگیرد , اما استعدادش برای این کار تعریفی نداشت.چون هیچ وقت انگلیسی را توی مدرسه نخوانده بود , تصوری از دستور زبان آن نداشت.می توانست یک پاراگراف کامل را بدون استفاده از حتی یک فعل بگوید.تمام افراد یا اشیا را با ضمیر " it " خطاب می کرد و شنونده سردرگم می ماند که دارد درباره شوهرش صحبت می کند یا درباره میز آشپزخانه.حتی اگر جمله ای را کم و بیش درست می گفت , لهجه اش آن را غیر قابل فهم می ساخت.بیشترین مشکل را با تلفظ " W " و "th " داشت. و انگار خدا با ما شوخی زبان شناسی داشته باشد , توی شهر Whitter زندگی می کردیم , توی مرکز خرید Whitwood خرید می کردیم , من می رفتم مدرسه ی Leffingwell و همسایه مان کسی نیود جز Walter Williams . به رغم پیشرفت ناچیز مادر , دائم او را تشویق می کردم.بعد تصمیم گرفتم به جای لغت و دستور زبان , جمله های کامل را به او یاد بدهم تا حفظ کند.فکر می کردم وقتی به درست صحبت کردن عادت کند , من می توانم مثل چرخ های کمکی دوچرخه کنار گذاشته شوم , و او رکاب زدن را ادامه می دهد.اما در اشتباه بودم.
یک روز مادر متوجه گشت و گذار حشره هایی توی خانه شد , از من خواست به یک موسسه ی سمپاشی تلفن کنم . شماره را پیدا کردم و به مادر گفتم خودش زنگ بزند و بگوید توی خانه مان Silverfish آمده است . مادر کمی غر زد , شماره را گرفت و گفت : (( لطفا زود آمدید.خانه پر شد از Goldfish )) سمپاش گفته بود الان قلاب ماهی گیری اش را بر می دارد و می آید.
چند هفته ی بعد ماشین لباسشویی خراب شد.تعمیرکار آمد و لوله ی سوراخ را تعویض کرد.مادر پرسید لکه های سیاه باقی مانده را چطور پاک کند ؟ تعمیرکار گفت : (( باهاس یه خورده elbow grease مصرف کنین . )) از او تشکر کردم , دستمزدش را دادم و با مادر روانه ی ابزار فروشی شدیم . بعد از جستجوی بی حاصلی برای elbow grease از فروشنده کمک خواستم و توضیح دادم: (( لکه ها را پاک می کند.)) مدیر فروشگاه فراخوانده شد.
مدیر بعد از اینکه خنده اش تمام شد , توضیح مایوس کننده ای داد.من و مادر دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می کنند, و انگلیسی شان تا حدی پیشرفت کرده , مامان نه آنقدر ها که می شد امیدوار بود.تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست , واقعیت این است که زبان انگلیسی زبان گیج کننده ای است.وقتی پدر از دختر دوستش تعریف کرد و او را homely نامید , منظورش ای بود که کدبانوی خوبی می شود.وقتی از رانندگان horny گلایه می کرد , می خواست بگوید زیاد بوق می زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست که چرا نوجوان ها می خواهند Cool باشند برای اینکه Hot محسوب شوند.
من هم دیگر آنها را به یاد گرفتن انگلیسی تشویق نمی کنم.قطع امید کرده ام.در عوض باید از موج مهاجرتی که تلویزیون , روزنامه و فروشگاه های ایرانی را به آمریکا آورده ممنون باشم.حالا وقتی مادر می خواهد از بقال بپرسد آیا eggplant های سیاه تر و سفت تری هم آن عقب دارد , چون این هایی که بیرون گذاشته برای خورش بادمجان خوب نیست , می تواند به فارسی بپرسد.این جور وقت ها من می گویم ((الحمدلله)) عبارتی که نیاز به ترجمه ندارد.



( یک نوع غذای گوشتی : Sloppy joe )
( نوعی غذا که با سیب زمینی تهیه می شود : Tater tots )
( نوعی نان ذرت سرخ کرده : Hush puppy )
( کیک بستنی : Mud pie )
( نوعی حشره : Silverfish )
( ماهی قرمز : Goldfish )
(عرق جبین elbow greas :)
(زشت , غیر جذاب : homely )
( حشری : horny )
( بادمجان : eggplant )
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : ℕazanin

سلااااااااااااااااام من اومدم با یه رمان دیگه خارجی

البته رمان چشمان وحشی هم میذارم همراه قسمت های این رمان نگران نباشید

مشخصات کتاب:
نام کتاب: عطر سنبل عطر کاج

نویسنده: فیروزه جزایری دوما
مترجم: محمد سلیمانی نیا
نشر قصه
چاپ شانزدهم/تهران/بهار 88
تعداد صفحات:190


ادامه مطلب ...
 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : ℕazanin

من ــ رامتین من حوصله ندارم بعدا بریم
رامتین خیلی ضایع قیافه اش رفت تو هم و منم که اصلا دوست نداشتم رامتینو ناراحت کنم قبول کردم و سریع کارامو کردم .
تندی صورتمو آب زدم و لباس پوشیدم . تیپ اسپرت زدم . یه شلوار لی از بالا گشاد پوشیدم و با یه مانتوی سفید تا بالای زانوم . موهامو شونه زدم و باز گذاشتم . موهام تا کمرم می رسید و لخت بود . یه رژ صورتی دخترونه زدم و از اتاق رفتم بیرون .
رامتین هم زمان با اینکه می رفتم پایین برام صوتی زد و گفت :
ــ اولالا خانم با من افتخار آشنایی میدین؟
ــ لوس نشو رامتین من خیلی ساده ام.
ــ خواهر من همه جورش خوشگله .
بعد شروع کرد با خودش خوندن :
به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم
شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو ورش
واسه پسر کوچیک ترش آیا بدم ؟ آیا ندم ؟
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
منو مامان که زل زده بودیم بهش یهو از ادا های رامتین خنده امون گرفت . کاملا واضح بود که می خواد روحیمو خوب کنه . همیشه بهم می گفت : اذیتت که می کنم از سر لج گریه می کنی و من اونموقع هاخیلی دوست دارم . اما هیچوقت نمی خوام حتی یه دونه از اون اشکای قشنگت واسه غم ریخته بشن . حتی یه دونه .
رامتین همیشه ناراحتی های منو از بین می برد . هر وقت پیشش بودم با کار هاش شادم می کرد و همیشه قهقه زنان از پیشش می رفتم . مثل آبی بود که روی آتیش می ریختن .
رامتین دستمو کشیدو منو مثل عروسک با خودش برد توی پارکینگ . نشستم توی ماشینش و اونم راه افتاد .
من ــ خوش به حال دوست دخترات !
رامتین ــ چرا ؟
ــ چون تو همیشه باهاشونی !
ــ مگه همیشه با تو نیستم؟
ــ چرا هستی ولی اون جوری دوستشونی
ــ خب حالا داداشتم . بهتره که ! نیست ؟
پوزخندی زدم . شاید اگه دوستم بودی بهت می گفتم . اما الان یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه .
رامتین ــ رها ؟
من ــ بله ؟
ــ چیزی می خوای بگی ؟
ــ چطور مگه ؟
ــ توی چشمات یه چیزیه ؟
ــ چی ؟
ــ چشات دارن بهم میگن !
دستمو گذاشتم روی چشمام
ــ چیو دارن بهت میگن ؟
ــ این که خواهر کوچولوی من توی قلب نازکش یه چیزی سنگینی میکنه .
ــ نه چیزی نیست .
ــ خب چرا با سوگند درد دل نمی کنی ؟
توی دلم گفتم : چه جوری از تمام احساسای من با خبره ؟
من ــ خب....... پیش نیومده !
رامتین ــ نمی خوای بپرسی کجا میریم ؟
من ــ خوب ..... کجا میریم ؟

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

همینطوری توی فکرام غرق بودم که یه دفعه گرمای دستای آترین رو روی دستام حسکردم . خواستم دستمو از دستش جدا کنم که محکم تر دستامو فشار داد . زل زد توی چشام
آترین ــ میدونی چند روزه توی چشمات نگاه کردم ؟ چرا با من اینکارو می کنی ؟من معتاد چشمات شدم . امشب اومدم سیر توی چشات نگاه کنم .
بعدم آروم گفت :
آترین ــ و بعد برم ... برای همیشه !
پشیمونیو توی چشماش می خوندم . نگاهمو از نگاهش گرفتم و رومو برگردوندم . بعد با عجله بلند شدمو دستامو از دستش جدا کردم .
من ــ هیچ جا تنهام نمی ذاری ... چرا ولم نمیکنی بری ؟ بلایی که سرم اوردی کمبود ؟
آترین ــ اومدم ازت خدافظی کنم . سحر پرواز دارم .
یه لحظه سر جام خشک شدم . بعد با حالت خشکی گفتم :
ــ به سلامت
میدونستم که از ته قلبم نمیگم ... اما این تنها چیزی بود که اون موقع به ذهنم رسید . دستگیره ی در رو پایین کشیدم که درو باز کنم اما در قفل بود . واییییییییییی حالا چیکار کنم . یه دفعه آترین از پشت منو کشید توی بقلش . جیغخفیفی کشیدم . دوست نداشتم برم توی بقلش . بعد از اون کاری که باهام کرده بود ازشمتنفر شده بودم .
برگشتم طرفش و چشمامو دوختم تو چشاش . هر چی نفرت توی وجودم بود رو ریختمتوی چشمام و همه رو ریختم طرفش . اونم داشت توی چشام نگاه می کرد احساس می کردمداره تمام ذهنمو می خونه . احساسا برهنگی میکردم . انگار هیچ جوری نمی تونستم چیزیرو ازش پنهان کنم .
حلقه ی دستاش دور کمرم شل شد . انگار نفرتو از چشام خونده بود . اما تویتمام نفرتم احساس می کردم بازم دوسش دارم . نمی خواستم دوسش داشته باشم .
دستاشو از دورم برداشت . حلقه ی اشکو توی چشماش می دیدم . پشیمونی تو چشاشموج می زد . اما نه اینها فقط فیلمه . اون می خواد مثلا نشون بده که منو دوس داره . اما نه ! من دیگه خر نمی شم .
داشتم با خودم فکر میکردم که دستمو گرفت و باز کرد . کلید درو گذاشت تویدستمو رفت اونطرف روی تاب نشست و زل زد به آسمون . سریع درو باز کردم و رفتم پایین .
*****
چشمامو باز کردم . نور خورشید میزد توی چشمم . روی تختم غلت زدم و گوشیمو اززیر بالشم کشیدم بیرون . یه نگاهی به ساعتش انداختم . ساعت ده و نیم بود . سحر خیزشده بودم . از روی تخت بلند شدم .سروصدای مامان اینا نمیومد . جمعه بود اما ساعت دهو نیم همیشه بیدار میشدن . دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمت در اتاق . درو باز کردمکه یه دفعه یه پاکت نامه افتاد بیرون .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

به نام خاق عشق
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
سلام عشقم !
الان که داری این نامه رو می خونی من دیگه پیشت نیستم . اما همیشه به یادتم . حتی الان . دیشب بهت گفتم که می خوام برم . الان هم توی هواپیما نشستم و به تو فکر می کنم .
این چند وقته که باهام سرد رفتار می کردی خیلی عذاب میکشیدم . دلم برای اون رهای شاد و سرحال تنگ شده . رها ! بابت اون شب هم معذرت می خوام اما بازم میگم که من تو رو مجبور نکردم . اما الان هم نمی خوام در اون باره حرف بزنم .
دیشب که بهت گفتم می خوام برم با این که انتظار نداشتم اما اگه می گفتی نرو نمی رفتم . وقتی دستتو گرفتم می خواستم از چشات بخونم که میگی بمون . اما وقتی برق نفرت رو توی چشمات دیدم تصمیم گرفتم از زندگیت برم . برای همیشه . پس این آخرین باریه که باتو حرف می زنم . خیلی دوست داشتم تو چشمای خوشگلت نگاه کنم و ازت خداحافظی کنم . نمی دونم کی بر می گردم . شاید طاقت دوری از چشماتو نیاوردم و هفته ی دیگه برگشتم . شایدم با دلم مبارزه کردم و دیگه بر نگشتم چون فکر می کنم اگه من تو زندگیت نباشم راحت تری .
نمی خواستم انقدر بنویسم و ناراحتت کنم . فقط می خواستم ازت خداحافظی کنم . اما این دل من بی تاب توئه .
وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد . . .
بهترینم ! همیشه به یادتم و دلتنگم ! امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشی ! رهای من خداحافظ !
از طرف آترین بد
******
بدون اینکه متوجه بشم داشتم گریه می کردم و کل صورتمو اشک پوشونده بود . بدون توجه به اطرافم نامه رو چسبوندم به سینه ام . بوی عطر آترین به مشامم خورد . نامه رو بردم به طرف صورتمو با تمام وجود بوش کردم .
اشکام قطره قطره روی نامه چکید و اونو خیس کرد . توی حال خودم بودم . به هق هق افتاده بودم که آغوش مردانه ای منو به داخل خودش برد و گفت :
ــ رها جونم ! .......خواهر کوچولوم !
سرمو گذاشتم روی سینه ی رامتین و دوباره گریه رو از سر گرفتم . رامتین شروع کرد به نوازش کردن موهام . رامتین می دونست که من آترین رو دوست دارم . اما از درد توی سینه ی من خبر نداشت . به هق هق افتاده بودم .
رامتین ــ رها جونم! چرا داری این کارو می کنی آخه ؟ خب بر می گرده مثل اون دفعه .
بعد یه حالت با نمکی به من نگاه کرد که دلم واسش ضعف رفت .
رامتین ــ مگه میشه یه نفر چشمای ترو ببینه و بعد بی خیالت بشه و بره ؟
از حالت صورت رامتین خنده ام گرفت و رامتین هم شاد شد و موهامو بهم ریخت . بعدم دستمو گرفت و بلندم کرد و رفتیم سمت آشپز خونه . صندلی رو برام کشید عقب و گفت :
ــ آفرین دختر گل بشین قشنگ صبحونه بخور قوی شی .
از شنیدن اینکه رامتین به من می گفت دختر گل اشک توی چشمام جمع شد اما اصن دلم نمی خواست رامتین چیزی بفهمه به خاطر همین خودمو جمع و جور کردم و نشستم به قول رامتین قشنگ صبحانه خوردم . رامتین هم عین این قحطی زده ها افتاده ود به جون نون و کره و مربا و داشت می خورد . انقدر با نمک شده بود که می خواستم بقلش کنم و یه ماچ گنده از لپاش که از کره مربا توش داشت می ترکید بکنم .
ته چایی ام رو فورت کشیدمو از جام بلند شدم . یه نگاه دیگه به رامتین انداختم . زلزده بود به من و داشت لقمه ی توی دهنش رو می جوید . دیگه طاقت نیاوردم و رفتم چسبیدم به گردن رامتین و یه ماچ گنده ازش کردم . یه دفه رامتین قافل گیرم کرد و منو گذاشت روی پاش . بعدم در گوشم زمزمه کرد :
ــ دیگه نبینم خواهرم ناراحت باشه ها .
ــ باشه داداشی خودم .
منو از روی پاش انداخت اونور و مثل بچگی هامون با لجبازی گفت :
ــ برو اونور ببینم . فکر کرده خیلی سبکه . پام شکست .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:57 :: نويسنده : ℕazanin

از حرکات بچه گونه اش خنده ام گرفت .خیلی با مزه بود . دوباره یه بوس کوچولو از صورتش کردم و رفتم سمت پله ها . می خواستم یه دوش بگیرم بلکه یکم از آشفتگی ام کم شه و آروم شم . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم .
یه دوش جانانه ی آب ولرم گرفتم . حولمو پوشیدم و یه حولهی دیگه هم بستم به سرم و از حمام اومدم بیرون . رفتم توی اتاقم و شروع کردم لباس پوشیدم و موهامو شونه کردم . از بچگی عادت نداشتم موهامو خشک کنم . واسه ی همین موهام همونطور خیس ریختم دورم . اومدم از اتاقم برم بیرون که دوباره چشمم به نامه ی آترین که روی زمین بود افتاد . نامه رو برداشتم و یه نگاه سر سری بهش کردم.
دوباره بغض گلومو فشرد و پرده ی اشک دیدمو تار کرد . اشکام بی صدا چکید روی گونه ام . پاکت نامه هنوز روی زمین بود . دلّا شدم . پاکت رو از زمین برداشتم . بزش کردم . یه سی دی توش بود . روی سی دی هیچی ننوشته بود . لب تابمو از توی کیفش کشیدم بیرون و گذاشتم روی تخت . خودمم پریدم روی تخت و لب تابو روشن کردم .
سی دو رو توی لب تاب گذاشتم . فقط یه فایل صوتی بود . روش کلیک کردم و منتظر شدم تا پخش شه .
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی
دارم میرم خداحافظ
شده این لحظه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تومیرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی
دارم میرم خداحافظ
شده این لحظه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم
چقدر این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه
شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات
دیگه آهسته گم می شم
برام جایی تو دنیا نیست
تو اوج قصه گم میشم
( مازیار فلاحی – دیگه دیره )
دوباره اشکام جاری شده بود . آهنگه توی ذهنم تکرار می شد و با هر تکرار گریه ی من هم شدید تر می شد .
ــ کاش بهش می گفتم . کاش می گفتم بمون . کاش مانع رفتنش می شدم .
اما اون شب دوباره توی ذهنم اومد . این که از دنیای زیبای دختر ها خارج شدم . اینکه بالاخره یه روز مامان اینا بفهمند خیلی منو می ترسوند . از سر افکندگی می ترسیدم . از چشمهای مردم که به چشم یه هرزه نگاهم کنند . از رامتین . می ترسیدم دیگه منو به چشم خواهر پاکدامنش نگاد نکنه .
با خودم گریه می کردم و ناله می زدم . دلتنگ آترین شده بودم . دلم واسه نگاه گیراش تنگ شد . واسه این که توی آغوشش فرو برم و سرم رو روی سینه ی ستبرش بذارم . واسه ی لبهای گرمش .
نمی دونم چه مدت گذشت تا خوابم برد .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

مهمونی خیلی شلوغ بود همه لای هم می رقصیدن . صدای موزیک اونقدر بلند بود کهباید بقل گوش هم حرف می زدیم تا متوجه حرفهای هم دیگهبشیم.
من سر یه بار کوچیک که یه گوشه ی خونه بود نشسته بودمو داشتم از خودمپذیرایی می کردم که یه دفعه صدای آشنایی از کنار گوشم گفت :
آترین ــ افتخار رقصیدن به من می دید مادمازل .
سرمو چرخونم که یه دفعه با آترین چشم تو چشم شدم . حسابی جا خورده بودم . وجود آترین به معنای وجود رامتین هم بود . رامتین مشکلی با این جور پارتی ها نداشت . یعن همیشه با هم میومدیم اما این بار گفت که به آترین اطمینان آنچنانی نداره . ترجیح میداد من نرم . من هم قبول کردم . اما الان اگه می فهمید من اینجام خیلی قاطیمیکرد .
حس کردم رنگم پرید . استرس داشتم . دوست نداشتم رامتین نسبت بهم بی اطمینانبشه .
آترین ــ با شما ام .
تو دلم گفتم به جهنم از قصد که نیست .
ــ یه پیک بزنید بعد .
آترین ــ با کمال میل .
من ــ به سلامتی
آترین ــ به سلامتی
اون موقع من تقریبا زیاد خوردم اما آترین نه . میگفت مستی رو دوست ندارم . میگفت می ترسم دست از پا خطا کنم .
آترین ــ مست نمی کنم چون می ترسم که تو ......تو........... هیچی ولش کن .
منو کشید توی بقلش و به خودش فشارم داد . همون موقع آهنگ عوض شد یه آهنگآروم.آترین دست منو کشید و منو برد وسط پیست .شروع کردیم به رقصیدن. پشت گردن آترینرو گرفتم . اونم کمرمو گرفت . می دونستم که مستم و خیلی تعادل ندارم . اما حس به خصوصی به آترین داشتم . با دوست داشتن فرق می کرد. نمیدونستم اسمشو باید چی گذاشت . سرمو روی شونه ی آترین گذاشتم . اونم سرشو اورد جلو ودر گوشم زمزمه کرد :
ــ رها ..... با تمام وجود عاشقتم . خیلی دوست دارم . هیچوقت منو تنها نزارقول بده . خواهش می کنم . همین الان قول بده . بگو که فراموشم نمیکنی . بگو اگه خطاکنم منو می بخشی . بگو. ترو خدایی که می پرست بگو .
با صدایی که به خاطر مستی ام یکم کش میومد گفتم ... منم اعتراف کردم و قول دادم :
من ــ قول می دم . من بهت قول میدم آترین . منم عاشقتم . منم دوست دارم . تنهات نمی زارم . مطمئن باش . مطمئن باش عشقم !
بر عکس چیزی که فکر میکردم آترین اون قدر خوشحال نشده بود . لبخند میزد ولی لبخندش تلخ بود . مثل اسپرسو ! دستمو گرفت واز اون خونه خارج شدیم . رفتیم توی باغ . خیلی قشنگ بود . خیلی ! رفتیم پشت خونه . توی حیاط پشتی . بر عکس محیط جلوی خونه اونجا خیلی تاریک بود . آترین دستمو تویدستش فشرد .
من ــ آترین اینجا .....اینجا خیلی تاریکه . من می ترسم .
آترین ــ من اینجام . نگرانی واسه چی ؟ ترس واسه چی؟
یه دفعه منو کشید توی بقلش . چشمای سبزش برق می زد . تو چشمام زل زده بود . اونم جادو شده بود . جادوی چشمای من .
آترین ــ می خواستم با خودم مبارزه کنم . نمی خواستم که بهت نزدیک بشم . میترسیدم دست از پا خطا کنم . هنوزم می ترسم . اما نمی تونم . چشمات راحتم نمی ذارن . چشمات جادویی اند رها ! من می ترسم . توالان مستی من می ترسم پشیمون بشی . نمی تونم .... نمی تونم می فهمی رها ؟
من سرمو بالا گرفتم . یه نگاه به ماه انداختم خیلی زیبا بود . گرد گرد مثلیه توپ . بر عکس شب های دیگه که تیرگی و تاری تمام آسمونو پوشونده بود ، امشب آسماننورانی شده بود مهتاب بود . انگار ماه تمام آسمان رو نور افشانی کرده بود .
نمی دونم چه مدت به آسمون زل زده بودم . محوش شده بودم . یه حس عجیبی داشتمکه تا حالا تجربه اش نکرد بودم .
سرمو اوردم پایین و گذاشتم روی سینه ی عضلانی و قوی آترین . بوی عطرش خیلیخوب بود . دوست داشتم با تمام وجود بوش کنم . دستمو پشت آترین گره کردم . سرمو به آرومی از روی سینه اش برداشت و رو به روی خودشگرفت . چشمای سبزشو توی چشمام دوخت . دلم لرزید . گر گرفتم . چشماش حرارت زیادی داشت . عشق توش موج می زد . امابین دریای بی کران عشق چشماش چراغی چشمک می زد . بیشتر زل زدم توی چشماش . میخواستم ببینم که این چراغ کدوم کشتی ایه که آرامش دریا رو بهم زده ؟! یکم دقت کردم . کشتی داشت میومد جلو تر . دیگه پرچمشو هم به وضوح می تونستم ببینم . چیزی کهدریای آرام عشق را دگرگون کرده بود نگرانی بود و ترس به همراه غم که با هم همسفرشده بودند و دریا را موج دار کرده بودند .
ولی چرا ؟ نگرانی از چی ؟ چه چیزی آترین رو نگران می کرد ؟ ترس از چی ؟ غمبرای چی با این دو همسفر بود ؟ نکنه این غم همون غم چشمان خاله سمیرا و عمو سینا ست؟! اما دلیلش چیه ؟
توی افکار خودم غرق بودم . نگرانی چشمای آترین منو هم نگران کرده بود . دوباره سرم رو روی سینه ای که فکر می کردم یه روزی تکیه گاهم میشه گذاشتم . حلقه ی دستامو دورش محکم تر کردم . چونمو گرفت و رو به روی صورتش قرار داد . دوباره توی چشمام زل زد اینبار آروم بود . خیلی آروم . دلم قرص شد . دیگه نگران نبودم . اونم داشت به چشمام نگاه می کرد . نمیدونم چیو داشت از توشون می خوند ؟ نگاشو از چشمام گرفت و به لبام دوخت .
آروم آروم سرشو آورد پایین . چشمامو بستم .نفس های گرمش روی صورتم پخش میشد. چونمو با دستش گرفتو ... قلبم تند تند می زد . آدرنالینخونم حسابی رفته بود بالا . آترین هم دستشو توی کمرم قلاب کرده بود . نفهمیدم چقدرطول کشید .
مست بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم . با این کار حالم دگرگون تر شده بود . سرم داغ داغ بود. دوباره توی چشماش نگاه کردم . دستم رو بردم به سمت دکمه های بلیزش . اما دستم رو گرفتم .
آترین ــ نه رها . نه . تو الان مستی . تو ..... تو ..
نذاشتم حرفش رو تموم کنه . انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم :
من ــ هیششششششششششششش

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

صبح که از خواب بلند شدم منگ بودم . نمی دونستم کجام . یکم توی تخت موندم . فهمیدم توی خونه ام . برام طبیعی بود . مثل هر روز دیگه . بلند شدم و نشستم روی تخت . سرم گیج رفت و درد شدیدی زیر دلم حس کردم . تازه یادم اومده بود که شب پیش چه کرده بودم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم . باورم نمی شد . من و آترین ، دیشب .
احساس گناه می کردم . دوست داشتم از ته دل زار بزنم و بگم : چرا رها ؟ چرا ؟
حالم اصلا خوب نبود . انقدر ذهنم مشغول بود که حتی فکر نکردم که چه جوری به خونه رسیدم. با خودم گفتم : نکنه ..........نکنه که رامتین چیزی فهمیده باشه . اگه فهمیده باشه که بدبخت میشم
به خودم جواب دادم : نه که الان نشدی ؟ با اون کاری که دیشب کردی ......... یعنی بد تر از اون نمی شد .
ــ آره بد تر از این نمیشه . حالا چکار کنم ؟ خدایا من چه قدر ابلهم
چشمامو بستم و فکر کردم . به حال زار خودم فکر کردم . به بد بختی که برای خودم ساخته بودم. یعنی به همین راحتی دنیای زیبای دختر من تمام شد . به همین زودی ؟ باید به دنیای زن ها سلام میکردم . وای که چه سخته . نمی دونم چه مدت در حال فکر کردن بودم اما اصلا قدرت اینکه از جام بلند شم رو نداشتم . تمام بدم ضعف کرده بود .
با صدای در به خودم اومدم .
ــ کیه ؟
ــ بیام تو ؟
آترین بود . وای اصلا نمی خواستم ببینمش . ازش متنفر شده بودم . اون بود که منو از دنیای زیبای دخترانه بیرو کشیده بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ چرا جواب نمیدی؟
من ــ برو آترین . نمی خوام ببینمت .
آترین بدون توجه به حرف من وارد اتاق شد . اخمی روی پیشونیش بود . چشماش ناراحت بود . اومد روی تخت کنارم نشست . سرشو گرفت توی دستش . با صدایی که احتمالا از بغض گلویش دو رگه شده بود گفت :
ــ می دونستم . می دونستم پشیمون میشی .
چند لحظه مکث کرد و بعد سرش رو گرفت رو به روی من و با صدای بلند گفت :
ــ بهت گفته بودم اما خودت اصرار داشتی .
جا خورده بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته !
من ــ من ؟ ........ من اصرار داشتم ؟ دیشب ؟ تو...........تو منو
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
آترین ــ خواهش می کنم رها ..... نگو که من به زور از تو خواستم .
یه چیزایی داشت یادم میومد . دوباره نشستم روی تخت . اخم کرده بودم و سعی می کردم به یاد بیارم . سرگیجه ی شدیدی داشتم . دستم رو روی سرم گرفتم . حتما رنگم هم پریده بود . انقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم آترین کی از پیشم بلند شد . چند لحظه ی بعد با یه لیوان آب قند بالای سرم وایساده بود . جرق جرق داشت قندارو هم میزد . آب قندو داد دستم و گفت :
ــ دیشب خیلی ترسیده بودم . نمی دونستم چه طوری بیارمت خونه . نمی شد دستتو بگیرم و خیلی بی خیال ببرمت توی خونه و بدمت دست سوگند . از اون طرف هم می ترسیدم بیارمت خونه مامان بابات بگن چرا با تو اومده . گیج شده بودم و اضطراب داشتم . می ترسیدم کسی از کار ما بویی ببره. اما بالاخره دلو زدم به دریا و خودم رسوندمت خونه . من دیشب با ماشین تو رفته بودم مهمونی . رامتین هم با ماشین خودش بود .
با اکراه پرسیدم :
ــ چرا؟
ــ چون رامتین ازم خواست . خودمم نمی دونم چرا ولی خیلی خوب شد چون تونستم باهاش ترو بیارم خونه . راستی رامتین دیشب قبل از این که شما بیاید غیبش زده بود و امروز صبح ساعت نه برگشت . دیشب یه ذره هم خواب به چشمم نیومد .
ــ رامتین امروز صبح اومد ؟ مثل اینکه دیشب مثل شما خیلی بهش خوش گذشته .
ــ رها خواهش می کنم دوباره اینو تکرار نکن . امیدوارم یادت باشه که این خواسته ی هر دومون بود . ولی من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم و به تو نزدیک نشدم .
اخم بزرگی کردم و بیرونش کردم .
برام جالب بود که چرا مامانم نمیومد سراغم ببینه چه بلایی سرم اومده . آخرش عزم خودمو جزم کردمو به زور و با درد رفتم از اتاق بیرون . خونه ساکت و آروم بود . رفتم سر یخچال و یه لیوان آب برداشتم و لا جرعه سرکشیدم . رفتم سمت تلفن و یه زنگ زدم به رامتین . بعد از سه تا بوق جواب داد :
ــ بگو رها کار دارم .
ــ سلام
ــ گفتم عجله دارم سلام !
ــ مامان اینا کجان رامتین ؟
ــ تو تو خونه بودی . من می دونم ؟
ــ من الان از خواب پا شدم . راسی دیشب چرا خونه نیومدی ؟
ــ تو چرا با آترین اومدی؟
ــ سوالو نپیچون!
ــاصن میام خونه ببینم چه خبره
ــ باشه فعلا بای
ــ خدافظ
دوباره توی دلم شروع کردم با خودم حرف زدن .
ــ حالا چه خاکی می خوای تو سرت بکنی .
ــ چرا ؟
ــ الان رامتین میاد با این قیافه چه جوری می خوای بری جلوش . حتما میفهمه یه جوری هستی .
ــ ای وای راست میگیا . خوب یه آرایش می کنم نمی فهمه .
ــ بابا رامتین صابغه داره . ممکن نیس نفهمه .
ــ خب یه خاکی تو سرم میریزم دیگه .
همینطوری با خودم درگیر بودم که زنگ درو زدن . دو دستی کوبیدم توسرم . یه رژ لبم نمالیده بودم . قیافه ام عینهو مرده ها شده بود .موهام هم گوریده شده دورم بود . دویدم سمت اف اف درو باز کردم و سعی کردم خونسرد باشم . رامتین اومد تو .
ــ سلام رامتین .
ــ سلام
ــ بگو ببینم دیشب چرا خونه نیومدی ؟
رامتین یه نگاه توی صورتم انداخت . اخماشو کشید تو هم .
ــ رها چرا انقدر رنگت پریده ؟
دستام که یخ یخ بود رو گرفت توی دستش .

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

ــ رها حالت خوبه ؟ دستات خیلی سرده .
بغضی گلومو گرفته بود . می خواستم با یکی درد دل کنم . بگم دیشب خواسته یا نخواسته چه بلایی سرم اومده بود . اما نباید می فهمیدن . هیشکی نباید می فهمید . با صدام که یکم میلرزید جواب دادم :
ــ آره خوبم . فکر کنم یکم فشارم کشیده پایین .
ــ مطمئنی ؟
ــ منظورت چیه ؟ معلومه که مطمئنم
دیگه بغضم داشت سر باز میکرد که رومو برگردوندم و گفتم میرم تو اتاقم . سریع از پله ها رفتم بالا . دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم . دوست نداشتم کسی مزاحمم بشه حتی رامتین که از همه چیز زندگیم خبر داشت . نشستم پشت در اتاق و همون مموقع بود که بغضم سرباز کرد . برای اولین بار بود که بی صدا به حال خودم می گریستم . به هق هق افتاده بودم که تقه ایی به در خورد و پشت سر اون صدای رامتین توی گوشم پیچید :
ــ رها ........ رها خواهرم ؟ چرا رفتی؟ ای بابا یه چیزی بگو دیگه . رهاااااااااااااااااااا
با صدای لرزونم جوابشو دادم :
ــ برو رامتین . خواهش می کنم مزاحم نشو می خوام تنها باشم .
ــ رها من نمی فهمم تو چته . خواهش می کنم رها . رها .....
من با جیغ و داد ــ گفتم برو رامتین . برو خواهش می کنم . هیشکیو نمی خوام ببینم . هیشکیو ...
بعد دوباره به گریه افتادم . دیگه صدایی نیومد . رامتین رفته بود .
حرف های آترین توی سرم می پیچید : « این خواسته ی هر دومون بود . اما من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم »
سرم خیلی درد می کرد . می خواستم به هیچی فکر نکنم ولی مگه می شد ؟ از پشت در بلند شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت . با خودم گفتم : کاریه که شده البته که نباید می شد اما شده و حالا هم نمی شه کاریش کرد .
دمرو روی تخت خوابیدم و سرمو فرو کردم توی بالش چشمامو بستم و ذهنمو خالی کردم . نفهمیدم چی شد که خوابم برد . اما خیلی دلم می خواست بخوابم . دوست داشتم وقتی بیدار میشم زمان به عقب برگشته باشه . به زمانی که آترین هنوز از امریکا بر نگشته بود .
*********
با صدای مامان از خواب پاشدم .
ــ رها چقدر می خوابی پاشو دیگه .
خوشحال شدم فکر کردم بر گشتم به همون زمانی که لنگ ظهر با صدای مامان بیدار می شدم . سریع روی تخت نشستم که با درد زیر شکمم به خودم اومدم . آروم یه آخ گفتم و به مامان سلام . اخمام توی هم بود .
مامان ــ رها ! دخترم ! حالت خوبه ؟
دوباره بغض گلومو فشرد . اما نمی خواستم مامانو نا امید کنم . به خاطر همین با صدایی که سعی می کردم نلرزه ، بلند گفتم :
ــ آره خوبم . ساعت چنده ؟ شما کجا بودید ؟
مامان یه نگاهی به من انداخت و با حالت نگرانی گفت :
ــ رامتین بهم زنگ زد و گفت حالت خوب نیست . چرا رنگت پریده ؟
ــ گفتم که حالم خوبه . در قفل بود چه جوری اومدید تو ؟
ــ رامتین خیلی نگرانت بود . هر چی در میزد جواب نمی دادی . بیچاره دیگه تاقت نیاورد و یه نرده بوم گذاشت و از پنجره اومد تو . بعد درو باز کرد و ما اومدیم تو .
ــ نرده بوم ؟ مامان ساعت چنده ؟ چقدر وقته خوابیدم ؟ شما کجا بودید ؟
بعد سرمو با دست گرفتم و یه ذره ناله کردم .
ــ ساعت ده شبه
ــ چی؟ من الان پنج ساعته خوابیدم ؟
ــ نمی دونم والله . ما خونه ی خالت بودیم واسه نهار دعوتمون کرده بودن .
ــ به چه مناسبت ؟
ــ نمی دونم همینجوری مارو دعوت کردن بریم اونجا . داییت اینا هم بودن . آترین هم دعوت بود اما نیومد که تو تنها نباشی الانم غیبش زده .
ــ یعنی چی غیبش زده ؟
ــ ماشینت تو پارکینگه اما آترین نیست
آه بلندی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .
ساعت دوازده و نیم بود که آترین برگشت . یه سلام کوتاه کرد . با چشمانی غم بار به من نگاه کردو رفت به طرف اتاقش . همه از رفتارش تعجب کرده بودن . رامتین یه نگاهی به من انداخت زل زد به من و پرسید :
ــ چرا اینجوری نگات می کرد ؟
ــ چه می دونم !
شونه هاشو بالا انداخت وبه صفحه ی تلوزیون خیره شد .
رفتارم با آترین خیلی سرد بود . بهش محل نمی ذاشتم . توی چشمای سبز خوشگلش نگاه نمی کردم .
********
یه هفته از اون شب گذشته بود . نزدیک یک ماه بود که آترین اومده بود . می دونستم که یواش یواش باید جول و پلاسش رو جمع کنه و بره .
از حیاط پشتی خونه وحشت داشتم . اولین زمانی که بهم نزدیک شده بود اونجا بود . در اتاقم رو همیشه قفل می کردم و تا مطمئن نمی شدم که مامان بابا یا رامتین اند درو باز نمی کردم .
روی تاب دونفره ی پشت بوم خشگلمون بودم و داشتم حلال ماه رو توی آسمون می دیدم . آسمون دوباره تاریک بود . از مهتاب خبری نبود . همه جا غم گرفته بود . روی تاب داشتم آروم آروم تکون می خوردم . نگاهمو به آسمون دوخته بودم و داشتم ازش شکایت می کردم . نمی دونستم حادثه ی اون شب تقصیر کی بود . پریشون بودم . درست یادم نمی اومد که چیکار کردم.

 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

آترین ــ معلومه که حالم بده . خیلی هم بده . تو داری با من چیکار میکنی ؟این چشمات دارن منو میکشن . دارن دیونه ام می کنن .
گنگ داشتم نگاهش میکردم . فاصله ی صورتش تا صورتم چهارپنج سانت بیشتر نبود . با چشمام زل زده بودم توی چشماش . حتی پلک هم نمی زدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . قلبم توی سینه ام دیوانه وار می کوبید . رفتار آترین رودرک نمی کردم .
آترین ــ اینطوری زل نزن توی چشام که .....
باز دوباره حرفشو خورد . تصمیم گرفتم از دستش در برم که منو گرفت . این دفعه کامل منو به خودش چسبونده بود . وحشت زده نگاهش می کردم . با تماموجود دوسش داشتم اما نمی دونستم که آیا حس آترینم به من همینه یا نه . همینطور جلو و جلو تر میومد . اصلا ذهنم کار نمی کرد ... نمی تونستم حدس بزنم که چیکار میخواد بکنه ... ناخودآگاه چشمامو بستم و سرمو به دیوار پشتم فشار دادم . فشار دستش روی بازوهام که تا همین چند لحظه پیش داشت انقدر زیادبود که داشتم له میشدم ، یکدفعه کم شد . کم وکم تر تا لحظه ای که دیگه حسش نکردم . چشمام رو آروم آروم باز کردم . دیگه آترین رو جلوم نمی دیدم ... سرمو پایین انداختم ... روی زمین نشسته بود و شونه هاش میلرزید ... داشت گریه میکرد . با تعجب نگاهش کردم . معنی رفتاراشونمی فهمیدم . نشستم کنارش . سرشو آورد بالا .
ــ چرا ......چرا ...
نذاشت حرفمو تمو کنم .
آترین ــ چرا چی ؟ چرا مثل روانی ها رفتار می کنم ؟ تونمی دونی ؟ چشمات نمی دونن؟ چرا با من اینکارو کردی ؟ چرا رها ؟ (بعد با صدای بلندگفت ) چرا ؟ جوابم رو بده !
شوکه شده بودم . وحشت کرده بودم . گیج بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته . سرم گیج رفت . دستم رو گذاشتم رویپای آترین چشامو بستم . می دونستم رنگم پریده . عرق سرد روی همه جای بدنم نشسته بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ رها ........ جوابمو بده حالتخوبه ؟
دستشو گرفتم و توی دستم فشردم و گفتم :
ــ خوبم ......خوبم
آترین ــ چت شد یه دفعه ؟
ــ یکم سرم گیج رفت .
یه دفعه منو کشید توی بغلش .
آترین ــ الهی بمیرم که باعث شدم رهام حالش بد شه ! میخوای بریم تو ؟ اصن اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان .
ــ نه آترین آروم باش . خواهش میکنم شلوغش نکن .
ــ آخه ......
بعدم دستمو گرفت واول خودش بلند شد و بعد منو بلند کرد . دوباره منو کشید توی بقلش و با هم به طرفخونه رفتیم . نزدیک در خونه که شدیم از آغوشش اومدم بیرون و رفتیم توی خونه. باباماومده بود و حمام کرده بود و داشت لباساشو می پوشید .
سریع رفتم توی اتاق جوراب شلواریم رو پوشیدم مانتوموپوشیدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم توی حال . همه آماده بودیم . سوار ماشین باباشدیم . سر راه مامانم از آرایشگاه برداشتیم و رفتیم .
اون شب از عروسی هیچی نفهمیدم . فقط توی فکر حرفای آترینبودم . راستش نمی تونستم باورشون کنم . اگه منو دوست داشت پس چرا گریه می کرد ؟ چراپریشون بود ؟ چرا می گفت من با بقیه فرق دارم ؟ چرا توی چشماش غم داشت ؟ چرا پریشونبود ؟ چرا قبل از این نمی خواست به من نزدیک بشه؟
داشتم خل می شدم . نمی فهمیدم معنی رفتار های تضاد آترینچیه ؟
*************
شب همه خسته وکوفته برگشتیم خونه . با این که من خیلی نرقصیده بودم ولی خوب خسته بودم. طبق عادتهمیشگی با لباس مهمونی روی مبل ولو شدم . خبری از آترین نبود . ولی ماشینم تویپارکیینگ بود ! حتما رقته بود توی حیاط پشتی ! پاتوق همیشگی منو تصاحب کرده بود . آخه من همیشه وقتی ناراحت بودم یا دلم می گرفت می رفتم توی حیاط پشتی .
همینجوری روی مبل ولو شده بودم و کانال ها رو این ور اونور می کردم . مامان داشت بهم غر می زد و می گفت :
ــ بچه برو لباسات رو عوض کن بگیر بخواب . ساعت دو نیمهنصف شبه . من که دارم بی هوش میشم . میرم بخوابم . شب بخیر !
ــ باشه میرم . شب بخیر .
داشتم یه سریال رو توی یکی از این کانال ها می دیدم . یهنیم ساعتی طول کشید تا رفتم توی اتاق . رفتم توی اتاق . جوراب شلواریمو در اوردم . وایساده بودم وسط اتاق . یه دفعه از پشت زیپ پیراهنم آرومآروم اومد پایین . فهمیدم آترینه . خواستم حرفی بزنم ولی بعدش پشیمون شدم ... میخواستم ببینم این بار چیکار میکنه . بعد از این کهزیپم رو کامل آورد پایین .دستاشو آروم و نوازش مانند به پشتم کشید . یواش یواشدستاش رو آورد بالا تر تا رسید به گردنم . گرمای لباش روی گردنم تمام بدنم رو داغکرده بود .
گر گرفته بودم . قلبم دیوانه وا تویسینه ام میزد . تند و تند نفس می کشیدم . نمی دونستم باید چیکار کنم . از بودن باآترین لذت می بردم . ولی می ترسیدم . ازش مطمئن نبودم . رفتار هاش متغیر بود . نمیدونستم اگه کاری کنه پاش وای میستهیا نه . احساس نا امنی میکردم . بهش اطمینان نداشتم .